اوج پرواز

«اگر به پرواز می اندیشید، شهادت برترین آن است»

«اگر به پرواز می اندیشید، شهادت برترین آن است»

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

حکایت هجرت مسلمانان در صدر اسلام به حبشه

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۲۰ ق.ظ

Image result for ‫هجرت مسلمانان به حبشه‬‎

 

«حکایت هجرت مسلمانان در صدر اسلام به حبشه»

در تفسیر خازن آمده که کلبى از ابى صالح از ابن عباس و محمد بن اسحاق از ابن شهاب به سند خود حدیث هجرت مسلمانان به حبشه را روایت کرده اند و در آن روایت آمده که گفت :

وقتى جعفر بن ابیطالب و جمعى از اصحاب رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) به سرزمین حبشه مهاجرت نموده، در آنجا مستقر شدند، رسول خدا (صلى الله علیه و آله) از مکه به مدینه مهاجرت کرد و داستان جنگ بدر اتفاق افتاد، در این موقع قریش در دارالندوه نشستى کردند و گفتند: 

ما مى توانیم انتقام کشته هاى خود در جنگ بدر را از اصحاب محمد که در حبشه نزد نجاشى هستند بگیریم، باید مالى جمع آورى نموده، هدیه براى نجاشى بفرستیم، شاید به این وسیله اصحاب محمد را به ما بدهد و باید براى این کار دو نفر از صاحبان راءى را نامزد کنیم.

در نتیجه عمرو بن عاص و عماره بن ابى معیط را با هدایائى از قبیل چرم و غیره به نزد نجاشى فرستادند و نامبردگان کشتى سوار شده، در حبشه پیاده شدند، وقتى وارد بر نجاشى شدند، براى او به سجده افتاده و سپس سلام کردند و گفتند: 

مردم ما خیر خواه و سپاسگزار تو و مردم تواند و بسیار مردم حبشه را دوست مى دارند، اینک ما را نزد تو فرستاده اند تا از شر این افرادى که آمده اند در سرزمین تو مستقر شده اند برحذر بداریم، براى اینکه اینها پیروان مردى دروغ بافند که ادعا مى کند فرستاده خدا است و احدى پیرویش نکرده، بجز افرادى بى خرد و سفیه، و تا نزد ما بودند در تنگنا قرارشان دادیم و ناگزیرشان ساختیم به دره اى در همان سرزمین پناهنده شوند، احدى به سراغشان نرود، در نتیجه گرسنگى و تشنگى از پایشان در آورد، همین که کارد به است خوانشان رسید، او ناگزیر شد پسر عموى خود (جعفر طیار) را به سرزمین تو بفرستد تا دین تو را و ملک و رعیت را تباه کند، بنابراین اگر بخواهى از آنان برحذر باشى در اختیار ما قرارشان بده، ما شما را از شر آنان حفظ مى کنیم، 

آنگاه گفت: 

نشانى آنچه گفتیم این است که وقتى بر تو درآیند برایت سجده نکنند و تو را به تحیتى که سایر مردم تحیت مى گویند، تحیت نمى گویند و این نشانه آن است که به دین تو و سنتت متمایل نیستند.

نجاشى مهاجرین اسلام را نزد خود خواند، همین که حاضر شدند جعفر به در خانه نجاشى با فریاد، اذن دخول خواست، به این عبارت که حزب اللّه از تو اجازه دخول مى خواهد، نجاشى به اطرافیان خود گفت: 

به این فریادگر بگوئید یک بار دیگر کلام خود را تکرار کند.

جعفر دوباره فریاد کرد: حزب اللّه از تو اجازه دخول مى خواهد.

 آنگاه نجاشى اجازه داد که به امان خدا درآیند، عمرو بن عاص رو کرد به همراه خود (عماره) و گفت: توجه کردى که چگونه مهاجرین با پرى دهان خود را حزب اللّه خواندند و نجاشى هم هیچ اعتراضى نکرد؟

همین معنا پیک قریش را ناراحت کرد، آنگاه مهاجرین داخل شدند و نجاشى را سجده نکردند، عمرو بن عاص به نجاشى گفت: 

هیچ دیدى که چقدر این قوم دچار استکبارند، بر تو درآمدند و از سجده کردن برایت عارشان آمد؟ 

نجاشى پرسید: 

چرا براى من سجده نکردید و به تحیتى که معمول هرکسى است که از هر جاى دنیا بر من در مى آید تحیت نگفتید؟ 

گفتند:

ما تنها براى خدائى سجده مى کنیم که تو را و ملک تو را خلق کرده و این تحیتى که ما دادیم، تحیت خاص ما است و ما در سابق بت ها را مى پرستیدیم، خداى تعالى در بین ما پیامبرى صادق برگزید و او به ما دستور داد به یکدیگر تحیتى بگوئیم که خدا به آن رضایت دارد و آن سلام است که تحیت اهل بهشت است.

 نجاشى فهمید که سخن او حق است و این مطلب در تورات و انجیل آمده، پرسید: کدامتان بودید جلو در منزل فریاد مى زدید و براى حزب اللّه اجازه دخول مى گرفتید؟ 

جعفر گفت: من بودم، آنگاه اضافه کرد: 

تو اى نجاشى پادشاهى از پادشاهان زمین، و از ملوک اهل کتابى و در حضور تو زیاد حرف زدن و ظلم روا نیست، و من دوست مى دارم از طرف یارانم پاسخ این دو مرد را بدهم، دستور بده هر چه دارند بگویند، اما یکى بگوید و دیگرى ساکت باشد و تو گفتگوى دو طرف را گوش دهى.

 عمرو بن عاص به جعفر گفت: تو خودت سخن بگو.

جعفر به نجاشى گفت: 

از این دو نفر بپرس آیا ما مهاجرین برده بودیم یا آزاد؟ اگر برده بودیم و از صاحبان خود گریخته ایم تو نجاشى ما را بگیر و به صاحبانمان برگردان.

نجاشى از عمرو و عماره پرسید: این مهاجرین برده اند؟ و یا احرار؟ 

عمرو گفت: نه، برده نبودند بلکه احرارند و احرارى محترم و داراى خانواده و دودمانند.

نجاشى گفت : پس از بردگى نجات یافتند.

جعفر گفت: از این دو بپرس آیا خونى به ناحق ریخته ایم که آمده اند از ما انتقام بگیرند؟ 

عمرو گفت: نه حتى یک قطره خون از اینان طلب نداریم. 

جعفر گفت: حالا از ایشان بپرس آیا اموال مردم را به غیر حق تصرف کرده ایم؟ آمده اند تا آن اموال را از ما پس بگیرند؟ اگر این باشد ما گردن مى گیریم که بپردازیم.

 نجاشى هم اضافه کرد: حتى اگر یک پوست گاو پر از طلا بدهکار باشید خود من مى پردازم.

عمرو گفت: نه، حتى یک قیراط مال را نبرده اند.

نجاشى گفت: پس از این مهاجرین چه مى خواهید؟ 

عمرو گفت: ما و ایشان بر یک دین بودیم، همان دین آباى مان و اینان دین ما را رها کرده و از دین دیگرى پیروى کردند و مردم شهر، ما را روانه کرده اند تا دستگیرشان نموده و تحویل آنها بدهیم.

نجاشى پرسید: دین شما چه دینى است و اینان چه دینى را اختیار کرده اند؟ 

جعفر گفت: اما دینى که بعد از رها کردن دین پدرى خود اختیار کردیم دین خدا (اسلام) است که فرستاده اى از خدا آن را از ناحیه خداى تعالى براى بشر آورده، داراى کتابى است نظیر کتاب عیسى بن مریم و موافق با آن.

 نجاشى گفت : اى جعفر سخن عظیمى گفتى.

آنگاه دستور داد تا ناقوس بنوازند، بعد از نواختن ناقوس کشیش ها و راهب بزرگ آنان وارد شده، نزد نجاشى جمع شدند.

نجاشى گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم، آن خدائى که انجیل را بر عیسى نازل کرده، آیا در انجیل پیامبرى مرسل که بین آن جناب و بین قیامت مبعوث شود یافته اید؟

همه گفتند: خود و خدا آرى، عیسى (علیه السلام) ما را به آمدن او بشارت داده و این را هم فرموده : کسى به او ایمان مى آورد که به من ایمان آورده و کسى به او کفر مى ورزد که به من کفر ورزیده.

نجاشى به جعفر گفت: این مرد به شما چه چیزهائى مى گوید و به آن وادارتان مى کند و از چه چیزهائى نهیتان مى کند؟ 

جعفر گفت: کتاب خدا را بر ما مى خواند و ما را بدانچه پسندیده است امر، و از آنچه ناپسند است نهى مى کند ما را دستور مى دهد به نیکى با همسایگان و صله رحم و احسان به یتیم، و دستور مى دهد به اینکه تنها خداى یگانه را بپرستیم، خدائى که شریک ندارد.

نجاشى گفت: از آنچه بر شما خوانده بر من بخوان.

جعفر سوره «عنکبوت» و «روم» را خواند، اشک از چشمان نجاشى و یارانش سرازیر شد و گفتند: از این سخن پاک بیشتر برایمان بخوان، جعفر سوره «کهف» را هم خواند. 

عمرو در صدد برآمد نجاشى را علیه مهاجرین به خشم آورد، گفت: این مهاجرین بر عیسى و مادرش ناسزا مى گویند.

نجاشى رو کرد به جعفر: شما نظرتان درباره عیسى و مادرش چیست؟ 

جعفر سوره «مریم» را خواند، همینکه به نام مریم و عیسى رسید نجاشى رشته اى بسیار ریز از مسواک چوبیش گرفت و گفت: به خدا سوگند مسیح هم حتى به اندازه این چوب ریزه بیش از آنچه شما مى گوئید نگفته.

آنگاه رو کرد به جعفر و همراهانش و گفت: شما مى توانید بروید و در سرزمین من ایمن از هر خطرى و آسوده از دغدغه اى بسر ببرید.

آنگاه گفت: من به شما بشارت مى دهم و خوشامد مى گویم، هیچ ترسى نداشته باشید که امروز در حکومت من هیچ مکروهى به حزب ابراهیم نخواهد رسید.

عمرو بن عاص گفت: اى نجاشى حزب ابراهیم چه کسانیند (مائیم یا ایشان)؟ 

گفت: حزب ابراهیم این کاروان مهاجر است و آن کسى که از نزد او آمده اند و هرکسى که پیرو ایشان باشد.

این پاسخ نجاشى به عمروبن عاص و عماره - مشرکین مکه - گران آمد و ادعا کردند که ما بر دین ابراهیم هستیم و نجاشى آن هدیه اى که مشرکین از مکه براى وى آورده بودند به ایشان برگردانید و گفت: این هدیه شما به من جنبه رشوه دارد، بگیرید (که مرا بدان حاجتى نیست)، خدائى که این ملک و سلطنت را به من داد از من رشوه نگرفت.

جعفر بعدها گفته بود: که از خانه نجاشى در آمدیم و به بهترین وجهى در جوارش زندگى کردیم و خداى عزوجل در این باره یعنى در بگو مگوئى که مهاجرین در حضور نجاشى در حبشه کرده بودند، آیه زیر را در مدینه بر رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) نازل کرد: 

«ان اولى الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبى و الذین آمنوا و الله ولى المؤمنین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">