اوج پرواز

«اگر به پرواز می اندیشید، شهادت برترین آن است»

«اگر به پرواز می اندیشید، شهادت برترین آن است»

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

۴۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

افسران - حفظ چادر حفظ دین و مذهب است/شیوه زهرا (س) و درس زینب (س) است

داشتم سجاده آماده می کردم برای نماز، همین که چادر مشکی ام را از سر برداشتم تا چادر نماز بر سر کنم گفت: این همه خودت را بقچه پیچ می کنی که چی؟

بر گشتم به سمت صدا، دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.

پرسیدم: با منی؟

گفت: بله! با تو ام و همه ی بیچاره های مثل تو که گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمی شوی با این پارچه ی دراز دور و برت؟ خسته نمی شوی از رنگ همیشه سیاهش؟

تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت می شوی ، چرا مثل عزادارها سیاه می پوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من.

خندیدم و گفتم: چقدر دلت ﭘُر بود دوست من! هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو.

خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.

گفتم: شاید حق با تو باشد عزیزم. پرسیدم ازدواج کردی؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۰۶
آرمان بدیعی

داشتم از یکی از خیابون های مرکز شهرمون رد میشدم دیدم دختر خانومی یه ساپورت پوشیده با یه مانتوی نخی خیلی خیلی راحتی که همه وجناتش پیدا بود، من که یه خانوم بودم خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم.....آخه خیلی جلب توجه میکرد!

رفتم جلو و با احترام بهش سلام دادم و روز بخیر گفتم.......

منو دید گفت:

ها؟!! چیه؟! لابد اومدی بگی که این چه وضعشه؟ مگه وکیل وصی مردمی؟

ولی من بهش گفتم:

نه باهات کاری ندارم خواستم بپرسم که ساپورت خوشکلی داری خیلی خوش رنگه بهت هم خیلی میاد از کجا گرفتی؟

کم مونده بود شاخ در بیاره! با صدای آرومی گفت:

واقعا؟! ببخش فکر کردم که شما هم مثل بعضی ها میخواهی گیر بدی!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۴۲
آرمان بدیعی

صدای انفجار آمد و سنگر رفت هوا.

هر چه صدایش زدیم جواب نداد.

رفتیم جلو، سرش پر از ترکش شده بود و به زیبایی عروج کرده بود.

جیب هایش را خالی کردیم.

داخل جیبش کاغذ جالبی پیدا کردیم.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۰
آرمان بدیعی

هم قد گلوله توپ بود

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند می‌کنی میاری؟

گفت: با التماس!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۲۶
آرمان بدیعی
افسران - کوتاه و قابل تامل! ...من ایرانی ام!

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان می بیند سگی به دختربچه ای حمله کرده است مرد به طرف انها می دود و با سگ درگیر می شود. سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه ای را نجات می دهد..پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و می گوید: تو یک قهرمانی…

 

فردا در روزنامه ها می نویسند:

یک نیویورکی شجاع جان دختربچه ای را نجات داد!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۳۰
آرمان بدیعی

افسران - چشه این بچه؟؟؟؟؟

رزمنده ای گفت:

چند روز بعد از عملیات، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش هر جا می رفت همراه خودش می برد..

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۲۲
آرمان بدیعی

 

ماجرای تراشیدن ریشهای امام خامنه ای

 

 

شنیده شده بود که ریش روحانیون را در زندان می‌تراشند. از بیرجند که راه افتاده بودند این فکر رهایش نمی‌کرد گاه موهای نه چندان پرپشت خود را می‌کشید تا به دردی که با کشاندن تیغ بر صورتش برمی‌خواست، عادت کند. «وحشت عظیمی از آن آنچه در بیرجند انتظارش را داشتم و آن عبارت بود از تراشیدن ریش، خشکِ خشک.. منتظرش بودم.»

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۳۴
آرمان بدیعی

افسران - همه کارهای تو خوبه  ولی یک کار تو مشکل داره !

 

یکی به خدا (بی غرض) گفت: همه کارهای تو خوبه ولی یک کار تو مشکل داره!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۰۷
آرمان بدیعی

 

صفهای طولانی برای تکریم مردم!

 

(طنز سیاسی)

تقدیم به همه دلیرمردانی که در این چند ماه تلاش کردند تا ملت همیشه در صحنه ایران با آغاز دهه فجر یکبار دیگر لذت تکریم را بچشند و با ایستادن در صف یاد روزهای حماسه دهه شصت در ذهنشان زنده شود. تا باد چنین بادا!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۱۱
آرمان بدیعی

افسران - داستان ما و کدخدایی که نمی‌خواست فرفره بسازیم

 

داستان زیبای «کدخدایی» که نمی‌خواست فرفره بسازیم

 

ما فرفره نداشتیم. بچه‌های «کدخدا» داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای «بابابزرگ». گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید!»

از ترس بچه‌های «کدخدا»، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید.

خبر که به گوش «کدخدا» رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کرده‌اند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوه‌اش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۲
آرمان بدیعی

افسران - دیدار دانشجوی مشروب خور با آیت الله بهجت (( حتما بخونین ))

دانشجو بود… دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….

از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن.. از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۱۰
آرمان بدیعی

«عزیزم، شام چی داریم؟»

 

(داستان کوتاه)

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۲۸
آرمان بدیعی