اوج پرواز

«اگر به پرواز می اندیشید، شهادت برترین آن است»

«اگر به پرواز می اندیشید، شهادت برترین آن است»

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

خاطرات بنده با استاد اصغر طاهرزاده

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۴۷ ب.ظ


 

نحوة آشنایی با استاد طاهرزاده:

زمانی که با همسرم دوره های «تکنیکهای موفقیت» استاد شاهین فرهنگ در کتابخانه مرکزی اصفهان را شرکت می کردیم از طریق یکی از شرکت کننده های کلاسها، اسم استاد طاهرزاده به گوشمان خورد و اینکه ایشان در همین سالن روزهای چهارشنبه سخنرانی دارند. ایشان که دوره های «معرفت النفس» استاد را شرکت کرده بودند توصیه کردند که حتما یک جلسه هم که شده توی جلسات استاد شرکت کنیم. ما هم که کنجکاور شده بودیم ببینیم این استاد طاهرزاده کی هستند که اینقدر ازشان تعریف می کنند یک روز عصر چهارشنبه آمدیم کتابخانه مرکزی و در جلسه مباحث معاد ایشان حضور پیدا کردیم. این آمدن همان و نمک گیر استاد شدن همان.

توفیق بودن در محضر استاد طاهرزاده در مجموع در چهار زمان برای بنده حاصل می شد:

اول جلسات سخنرانی:
جلسات ایشان به سه قسمت تقسیم می شد. 
جلسات سخنرانی در کتابخانه مرکزی اصفهان:

این جلسات در سالن همایشهای کتابخانه مرکزی اصفهان برگذار می شد. که روزهای چهارشنبه ساعت ۵ عصر بود. این جلسات معمولا تخصصی تر بود. به این صورت که بر مبنای شرح یکی از جزوات یا کتابهای تالیف شده خود ایشان بود. استاد کتاب یا جزوه ای از تالیفات خود را انتخاب می کردند و از روی آن متن خوانی می کردند و کتاب را شرح می دادند. این سخنرانی ها رسمی تر بود چون در سالن برگذار می شد. 
این جلسات را با خانمم شرکت می کردم. وقتهایی که زودتر می رسیدیم و استاد هنوز نیامده بودند و سوالی داشتیم می نشستیم ردیف اول و وقتی استاد می آمدند کنارشان می نشستیم و سوالمان را می پرسیدیم. و استاد با حوصله تا قبل از شروع خواندن قران جواب سوالهایمان را می دادند. وقتهایی که سوالها معرفتی نبود و جنبه شخصی و خانوادگی داشت من روی صندلی سمت راست استاد می نشستم و خانمم روی صندلی سمت چپ استاد که هر دو توصیه های ایشان را گوش بدهیم. حاج آقا زمانهایی که دیرتر می رسیدند و تلاوت قٰرآن شروع شده بود، ابتدای سالن به احترام قرآن می ایستادند و زمانی که قرآن تمام می شد می آمدند داخل سالن و در چنین مواقعی دیگر نمی نشستند و بلافاصله روی سن می رفتند و جلسه رو شروع می کردند.

حاج آقا مرتضی توکلی داماد استاد هم با یک کیف سامسونت نسبتا بزرگ که تجهیزات ضبط صدا و جزوات و سی دی های سخنرانی استاد را داخل آن می گذاشتند کنار پله های سمت چپ سن می ایستادند و بعد از آماده شدن وسایل جلسه شروع می شد.

معمولا افرادی که از استاد سوال داشتند بعد از اتمام سخنرانی به محض پایین آمدنشان از روی سن دور ایشان حلقه می زدند و تا بیرون از سالن و کنار خیابان و حتی تا کنار ماشین از استاد سوال می پرسیدند. تنها فردی که می توانست استاد را از دست سوال کننده ها نجات بدهد «حاج آقا توکلی» بود. ایشان می شود گفت حکم محافظ استاد را داشتند. و همیشه هوایشان را داشتند.

در همان زمان که جلسات کتابخانه مرکزی را شرکت می کردیم به توصیه استاد صوت جلسات تفسیر قرآن ایشان را از حاج آقای توکلی خریداری می کردم و گوش دادم.

در بیرون سالن جلوی درب ورودی کتابهای استاد جهت فروش به صورت نیم بها روی میز قرار داده شده بود که بخاطر نیم بها بودن استقبال زیادی ازش می شد. ظاهرا از طرف شهرداری این تخفیف داده می شد.

جلساتی که در روزهای چهارشنه در کتابخانه مرکزی توفیق حضور و استفاده داشتیم عبارت بودند از:

۵۹ جلسه از مباحث «معاد شناسی» 

۳۰ جلسه از مباحث «آنگاه که فعالیتهای فرهنگی پوچ می شود» 

۱۰ جلسه از مباحث «چگونگی به فعلیت رساندن باورهای دینی»

۳ جلسه از مباحث «مبانی نظری حب اهل البیت» 

۳ جلسه از مباحث «سلوک ذیل شخصیت حضرت امام خمینی»
 

دوم جلسات تفسیر قرآن: 

این جلسات روزهای شنبه در مسجد انبیاء واقع در سه راه سیمین اصفهان برگزار می شد. زمانش معمولا بعد از نماز مغرب و عشاء بود. اما در تابستان که ساعتها به جلو کشیده می شد یک ساعت و نیم قبل از اذان مغرب شروع می شد. این جلسات به فراخور محیط مسجد، اکثرا همان جایی که برای نماز نشسته بودند می نشستند و مسن تر ها هم می رفتند به پشتی کنار دیوارها تکیه می دادند.

بعد از نماز عشا استاد نافله شان را می خواندند و بعد از اینکه حاج آقای توکلی وسایل ضبط صدا را آماده می کردند با ذکر صلوات آقای توکلی بلند می شدند و پشت میزی که بین محراب و منبر مسجد قرار می دادند می نشستند و بلافاصله صحبتهایشان را شروع می کردند. برای اینکه خانمها هم بتوانند استاد را ببینند پرده قسمت خانمها را تا صف اول آقایان عقب می زدند. این سخنرانی ها معمولا نزدیک یک ساعت طول می کشید و تقریبا اکثر مسجد پر می شد. قسمت حیاط مسجد هم که مسقف بود موکت پهن می کردند که اگر جمعیت زیاد شد بیرون بنشینند. روش سخنرانی هم به این صورت بود که به توصیه خود استاد اکثرا قرآن بر می داشتند که در هنگام بیان تفسیر به آیات نگاه کنند و جزواتی هم برای هر سوره تنظیم شده بود که خریداری می شد و استاد از روی همان جزوات که خلاصه ی مباحث تفسیر المیزان بود می خواندند و شرح می داند. بعد از تمام شدن سخنرانی هم، موقع دعا استاد به حاج آقای مسجد نگاه می کردند و فرمودند «حاج آقا دعا بفرمایید» در واقع می خواستند به ایشان به عنوان امام جماعت احترام بگذارند و بعد خودشان دعا می کردند.

بعد از سخنرانی معمولا برای عرض سلام جلو می رفتم و دست روی سینه می گذاشتم و سلام می دادم و اگر استاد متوجه می شدند به گرمی جواب می دادند. وقتهایی هم که سوال داشتم جلوتر می رفتم و دست می دادم و سوالم را مطرح می کردم. خانمها اگر سوالی داشتند معمولا بیرون مسجد منتظر خروج استاد می ایستادند.

یکی از خوبیهای جلسات روزهای شنبه بحث های سیاسی روزی بود که استاد در لابلای مباحث تفسیری بیان می کردند. و در واقع روشنگری می کردند. مثلا در جریان فتنه سال ۸۸ یا انتخاباتها و موارد دیگر.

در حیاط مسجد نزدیک درب ورودی و کنار پرده جداکننده خانمها، آقای مرادی از شاگردهای پیشکسوت حاج آقا میزی قرار داده بودند و کتابهای استاد را روی آن می گذاشتند که هر کس خواست خریداری کند. کتابهای استاد داخل مسجد با ۳۰ درصد تخفیف ارائه می شد.

جا دارد ذکر خیری بکنم از جناب «استاد عسگریفر» که بیشتر مواقع با ماشین این بزرگوار جلسات را می رفتیم. گاهی هم «آقای قدیری» زحمت می کشیدند ما را می بردند. خانمم اکثر مواقع بودند. «آقای محمدی» هم که از افراد فعال خیریه بقیه الله ویژه بیماران خاص بودند خیلی وقتها با ما می آمدند و «استاد عاملی» هم وقتهایی که مجردی می رفتیم و خانمم نبود با ما می آمدند. خلاصه جمعی که از خمینی شهر برای جلسات استاد می رفت همین شش نفر بودند. 

در مجموع در طول این سالها توفیق حضور در ۹۰ جلسه از جلسات تفسیر استاد نصیب ما شد.

همکاری در تهیه جزوات استاد:

در این سالهایی که جلسات را می رفتیم همسرم با خانم استاد آشنا و صمیمی شده شده بودند. از آنجایی که فعالیتهای مرتبط با استاد در مجموعه فرهنگی «لب الیمزان» تماما مردمی و داوطلبانه بود هر کسی که می توانست بخشی از کار را به عهده می گرفت. یکی از این کارها تنظیم و تایپ جزوات تفسیری استاد برای جسات تفسیر بود. خانم استاد وقتی علاقه همسر بنده را در دنبال کردن مباحث دیده بودند به ایشان پیشنهاد همکاری دادند و ایشان هم با کمال میل پذیرفتند.

نحوه کار هم به این صورت بود که دست نوشته ها و پیش نویس های استاد که بروی برگه های A4 بود تحویل ما داده می شد. هر جا نیاز به اصلاح و یا جابجایی جملات بود خود استاد در نوشته ها به آن اشاره کرده بودند و ما بر طبق گفته استاد متن دست نویس را تایپ می کردیم تا به صورت جزوه در بیاید. اولین جزوه مربوط به سوره انعام بود. کار خیلی دقیق باید انجام می شد. هر جا نیاز به راهنمایی بود خانم استاد به خانم بنده می گفتند. چند بار متن را می خواندیم و چک می کردیم که کوچکترین اشتباهی نداشته باشد. گاهی خانمم می خواندند و بنده تایپ می کردند و گاهی برعکس. وقتی اولین جزوه آماده شد و تحویل دادیم و مورد رضایت استاد قرار گرفت خیلی خوشحال شدیم که توانستیم کمکی کرده باشیم. بعد از آن هم چند تایی متن دیگر را هم دادند که انجام بدهیم.

سوم جلسات مسجد خدیجه کبری:

این جلسات بیشتر در موضوع مباحث اخلاقی و سیر و سلوکی بود و در دوشنبه شبها در مسجد خدیجه کبری واقع در محله قائمیه اصفهان در نزدیکی منزل شخصی ایشان برگذار می شد. زمان شروع هم بعد از نماز مغرب و عشاء و مدت جلسه هم معمولا نیم ساعت بود. بعد از پایان سخنرانی معمولا کسانی که از استاد سوال داشتند دور ایشان حلقه می زدند و در حالی که استاد پیاده به سمت خانه حرکت می کردند جواب سوال مراجعه کنندگان را هم می دادند. توفیق حضور در جلسات دوشنبه کمتر از روزهای دیگه بدست می آمد. این نکته را هم اضافه کنم که در ایام ماه مبارک رمضان استاد کلیه جلسات سخنرانی خود را تعطیل می کردند. (یک نکته هم در پرانتز بگم که در هیچ کدام از جلسات سخنرانی استاد در روزهای شنبه و دوشنبه بدلیل عمیق بودن مباحث استاد و نیاز به تمرکز بر سخنان ایشان پذیرایی با چایی در حین جلسه صورت نمی گرفت. البته بعد از سخنرانی هم پذیرایی با چایی که در مسجدهای خمینی شهر کاملا مرسوم است در این دو مسجد وجود نداشت.)

کل مباحثی که در مسجد خدیجه کبری توفیق بهره بردن داشتیم عبارت بودند از:
۵ جلسه از مباحث «شرح کتاب جامعه السعاده»

۳۹ جلسه شرکت از مباحث «شرح دعای مکارم الاخلاق»

دوم در مراسم اعتکاف:

اولین تجربه حضور بنده در مراسم اعتکاف در محضر استاد طاهرزاده در سال ۱۳۸۸ به توفیق الهی حاصل شد و پس از چشیدن زیبایی زاید الوصف این اعتکاف در سالهای ۱۳۸۹ - ۱۳۹۰ - ۱۳۹۱ - ۱۳۹۲ - ۱۳۹۳ - ۱۳۹۴ و ۱۳۹۶ نیز تکرار شد. و متاسفانه بخاطر مشکل کلیوی و گوارشی و سلب توفیق روزه داری برای همیشه از این نعمت الهی محروم شدم.

مراسم اعتکاف در این ۸ سال در مسجد امیرالمومنین (ع) واقع در بلوار کشاورز اصفهان برگذار می شد. نحوه ثبت نام و چگونگی برگذاری آن هم با فراز و نشیبهایی همراه بود. در سه سال اول ثبت نام به این صورت بود که اعلام می شد هر کس تمایل به ثب نام دارد در یک روز و ساعت مشخص در مسجد حضور داشته باشد. از آنجایی که استقبال خیلی خوبی می شد خیلی ها حتی یک ساعت زودتر از ساعت اعلام شده در مسجد جمع می شدند و صف می بستند. حتی خانمها هم حضوری باید می آمدند. یک میز در داخل حیاط جلوی درب ورودی شبستان گذاشته می شد. خانمها سمت راست و آقایان سمت چپ صف می بستند و با پرداخت نقدی هزینه اعتکاف، ثبت نام می کردند. گنجایش مسجد ۱۵۰ نفر بود. ۵۰ نفر خانمها که در طبقه بالای مسجد معتکف می شدند و ۱۰۰ آقایان در طبقه همگف. هر فردی فقط برای خودش می توانست ثبت نام کند و اگر فرضا کسی می خواست اسم دوست خودش را هم بنویسد باید دوباره می رفت ته صف می ایستاد و اگر نوبتش می شد اسم دوستش را هم می نوشت. این کار را می کردند که حق کسی ضایع نشود. سال چهارم ثبت نام در طبقه دوم مسجد انجام شد. اما سالهای بعد دیگه غیر حضوری شد. به این صورت که اعلام می شد فلان روز هر کس قصد ثبت نام دارد با واریز مبلغ پول به حساب «حاج آقای ویسی» که از شاگردهای استاد طاهرزاده بودند ثبت نام کند.

جمعی که از خمینی شهر برای اعتکاف می رفتیم عبارت بودند از بنده و خانمم و «استاد عسگریفر» و بعد از اینکه خانمم دیگر نتوانستند بیایند «آقای قدیری» «آقای عاملی» و «حاج آقای صرامی» به ما اضافه شدند.

تقریبا حدود ساعت ۱۱ و ۱۲ شب می رفتیم مسجد. یکی از زیباترین لحظه های زندگیم لحظه ورود به مسجد برای شروع اعتکاف بود. «حاج آقای ویسی» یا «سید حسینی» درب مسجد بودند برای اینکه افراد غیر ثبت نامی وارد مسجد نشوند. اسامی را چک می کردند و وارد مسجد می شدیم.

معمولا خیلی ها موقع نماز مغرب و عشاء که می آمدند وسایلشان را هم با خودشان می آوردند. وقتی ما وارد می شدید خیلی از جاها را گرفته بودند و باید نگاه می کردیم ببینیم کجا جا گیرمان میاید و همانجا برویم. در این ۸ سال سه بار کنار دیوار جا گیرمان آمد و سه بار کنار ستون و دو بار هم نزدیک درب پشتی مسجد که ورودی خانمها بود. چهار تا ستون سنگی قطور در چهار طرف مسجد بود که گنبد روی آن قرار داشت. خانمها اطراف دایره گنبد در طبقه بالا بودند. 

جایی که برای استاد طاهرزاده در نظر گرفته شده بود همیشه ثابت بود و تغییر نمی کرد. وقتی وارد شبستان می شدیم سمت راست کنار دیوار، نزدیک درب کوچکی که به حیاط باز می شد زیرانداز و پتوی استاد پهن بود و همه می دانستند اینجا متعلق به استاد است. به محض ورود به مسجد بعد از پیدا کردن جا اولین کاری که می کردیم نگاه می کردیم ببینیم استاد تشریف آورده اند مسجد یا نه اگر آمده بودند می رفتیم و با ایشان دست و روبوسی می کردیم. اگر هم استاد هنوز نیامده بودند به محض ورد بلند می شدیم و می رفتیم جلو و سلام علیک می کردیم و استاد با گرمای خاصی که داشتند ما را مورد لطف خود قرار می دادند.

برنامه های اعتکاف:

یکی از دلایلی که اعتکاف در مسجد امیرالمومنین را برای ما دلنشین کرده بود نظم فوق العاده ای بود که در برنامه هایشان داشتند و اینکه به هیچ وجه افراد کم سن و سال را ثبت نام نمی کردند که بخواهند سر و صدا بکنند و مزاحم دیگران بشوند. برنامه اعتکاف چند سال اول در برگه های کوچکی به همه معتکفین داده می شد. اما سالهای بعد تغییر کرد به این صورت که چهار برگه بزرگ به چهار ستون مسجد نصب کردند و برنامه را روی آن نوشتند و همه موظف به اجرای آن بودند. در کنار برنامه یک سری مقررات هم بود مثلا هیچ کس حق نداشت برای خواندن نماز شب زنگ موبایل خودش را روشن کند. بلکه هر کسی می خواست بیدار بشود به «سید الحسینی» می گفت که بیدارش کند. یعنی اصلا اجازه داده نمی شد کسی برای دیگری حتی در نماز شب ایجاد مزاحمت کند. حدودا یک ساعت و نیم به اذان صبح همه برای نماز شب بیدار می شدند. هر کسی در خلوت خودش به نماز می ایستاد و فضای بسیار زیبا و پر از معنویتی ایجاد می شد. تا قبلش همه چراغها خاموش بود. موقع نماز شب که می شد چراغ محراب روشن می شد، بعد مداحی که صدای فوق العاده زیبایی داشت شروع می کرد به خواندن مناجات امیر المومنین (ع) در مسجد کوفه. البته صدای بلندگو بسیار ملایم بود و ایجاد مزاحمت نمی کرد. بقدری زیبا می خواند و حزن انگیز بود که حدی نداشت. بچه های تدارکات یعنی «سید الحسینی» که بار اصلی بر روی دوش ایشان بودند و «حاج آقای توکلی» و  «حاج آقای ویسی» (که البته خودشان هم معتکف بودند) در حیاط بساط سحری را پهن می کردند و زمان خوردن سحری که می شد چراغهای شبستان روشن می شد. هر کسی آرام می نشست سر سفره. اینقدر جو آنجا معنوی بود که خیلی ها همچنان مشغول خواندن نماز شب بودند و حاج آقای ویسی چند بار می آمدند تذکر می دادند که «برادرها تشریف بیاورید برای سحری». شب اول سحری با خودمان بود و نوبتهای بعد برای سحر و افطار معمولا «برنج و خورشت قیمه» «برنج خورشت سبزی» «استانبولی» «برنج و مرغ» افطار روز آخر هم همیشه حاضری بود. «نان و پنیر و خیار و خرما و سبزی» البته دو سال برنامه تغییر کرد به این صورت که غذا نمی دادند و سفره داخل حیاط پهن نمی شد بلکه غذای هر کسی با خودش بود. یا حاضری و غذا با خودش می آورد یا اگر غذای گرم می خواست می رفت به «حاج آقای ویسی» می گفت تا برایش از یک رستورانی که نزدیک مسجد بود غذا برای سحر و افطارش بگیرند. و هر کسی همانجایی که نشسته بود سفره پهن می کرد و غذایش را تکی یا دو نفری و سه نفری می خورد. جمع ما که آقایان عسگریفر و قدیری و صرامی و عاملی بودیم با هم سر یک سفره می نشستیم. آنها بیشتر با حاضری و این چیزها سر می کردند ولی من چون عادت نداشتم همیشه پول می دادم غذای سحر و افطارم را پختنی می خوردم.

بعد از خوردن سحری همه می رفتد سراغ کتری های بزرگی که برای چایی توی حیاط گذاشته بودند و لیوانش را پر می کرد و می آمد تو. مسواک هم همه توی حیات می زدند. حاج آقایی که برای اقامه نماز صبح می آمدند همیشه بعد از اذان و اقامه و قبل از تکبیر بستن برای نماز، به فارسی با صدای دلنشینی دعا می کردند چیزی که تا بحال در هیچ مسجدی نمونه اش را ندیده بودم. به دنبال نماز صبح زیارت عاشورا خوانده می شد و برنامه بعدی استراحت و خواب بود. استاد عسگریفر همیشه وقتی زمان خواب می شد می گفتند: «بریم سراغ انجام با فضیلت ترین اعمال اعتکاف!!» 

تا ساعت هشت همه اجازه خوابیدن داشتند. بعد آقای ویسی پشت میکروفن می آمدند و اعلام بیدار باش می دادند و اینکه «برادرها برای ورزش تشریف بیاروند داخل حیاط» استاد همیشه جزو اولین نفراتی بودند که برای ورزش داخل حیاط می رفتند. امثال بنده هم وقتی به استاد نگاه می کردیم شرمنده می شدیم و دل از خواب ناز می زدیم و بلند می شدیم! از سخت ترین اعمال اعتکاف همین ورزش بود! البته از شوخی بگذریم این ورزش خیلی خوب بود. ابتدا چند بار دور حیاط قدم می زدیم بعد کمی سرعت را زیاد می کردیم و بعد نرمشها و حرکاتی را در حین پیاده روی تند انجام می دادیم. بعد که گرم می شدیم همه در ستونهایی می ایستادیم و شروع می کردیم به انجام نرمش و حرکاتهای ایستا. بعد از اتمام نرمش همه دوباره دور تا دور دیوار حیاط می ایستادیم و به ترتیب از نفر اول صف شروع می شد یکی یکی بلند دعا می کردند و بقیه آمین گفتند. همیشه استرس داشتم وقتی نوبتم می شود چه دعایی بکنم که تکراری نباشه. بعد از دعا نفر آخر صف با نفر سمت چپی خودش دست می داد و سلام می کرد و می رفت جلو و یکی یکی با همه دست می داد نفر کناریش هم به همین ترتیب زنجیر وار همه دور می زدند و با نفر سمت چپی خودشان دست می دادند و سلام می کردند. با این کار هم همه ی معتکفین به هم سلام می کردند و دست می دادند و هم همگی یک بار با استاد دست می دادند و سلام می کردند. کار خیلی قشنگی بودند. همه انگیزه ام برای ورزش رفتن همین قسمتش بود. چند سال اول ورزش کردن اجباری بود یعنی اگر بلند نمی شدیم «سید الحسینی» می آمد سراغمان و به ترفند های مختلف بیدارمان می کرد. خیلی مرد نازنینی بود سید. اما سالهای بعد ورزش اختیاری شد و کسی را مجبور نمی کردند.

بعد از ورزش یک ساعت زمان تلاوت قرآن بود. ولی نه به صورت جمعی، بلکه هر کسی برای خودش قرآنی بر می داشت و به تنهایی برای خودش مشغول خواندن می شد. ولی برای اینکه ختم قران صورت بگیرد هر کسی مقداری که می خواست بخواند را می گفت و نوشته می شد. اینطوری در این یک ساعت شاید دو یا سه تا ختم قران انجام می گرفت.

بعد از قرائت قرآن زمان ذکر بود. هر کسی همانجایی که نشسته بود تسبیح دست می گرفت و برای خودش مشغول خواندن اذکار ماه رجب می شد «صلوات» یکی از آنها بود. هر کسی یک تعداد صلوات را تقبل می کرد و می گفت و ثبت می شد. مسئول این کار هم با سید الحسینی بود که دور می گشت و می پرسید که شما چند تا می خوانید. و همچنین استغفارهای وارد شده در این ماه مثل «استغفرالله ذی الجلال و الکرام من جمیع الذنوب و الاثام» و  سوره «قل هو الله» و ...

بعد از ذکر، فرصتی برای تجدید وضو داده می شد و سپس نوبت سخنرانی استاد طاهرزاده بود. معمولا راس ساعت ۱۰ صبح استاد سخنرانی شان شروع می شد و یک ساعت هم ادامه داشت. زمان سخنرانی مردهایی که سمت چپ مسجد بودند (که بنده ۴ سال جزو این دسته بودم بلند می شدیم می رفتیم سمت راست که خانمها بتوانند از طبقه بالا بیایند پایین و از سخنرانی استاد بهره ببرند. قسمت خانمها و آقایان با پرده ای که سرتاسر مسجد بود جدا می شد. البته تا صف اول آقایان پرده را کنار می زدند که خانمها بتوانند استاد را ببییند.

در مجموع این هشت سال استاد در ایام اعتکاف ۳۶ جلسه سخنرانی در مسجد امیرالمونین برای معتکفین داشتند. دو سال ۵ سخنرانی دو سال ۴ سخنرانی و پنج سال ۳ سخنرانی داستند. از پربارترین قسمتهای اعتکاف همین سخنرانی ها بود که معمولا به صورت سلسله ای در اعتکافها و بر روی جزواتی که از قبل آماده کرده و در اختبار معتکفین قرار داده می شد دنبال می شد. بعد از سخنرانی مجدد خانمها می رفتند طبقه بالا و تا زمان نماز ظهر تقریبا معتکفین آزاد بودند. 

آشنایی با مبحث وحدت وجود و فصوص محی الدین

در یکی از سالها که استاد در سخنرانی اعتکافشان شرحی از سوره «توحید» را می دادند کلا مبانی فکری من درباره توحید زیر و رو شد. تا قبل از آن سخنرانی با گوش دادن به صوت مباحث برهان صدیقین استاد و شرح کتاب «از برهان تا عرفان» رابطه خدا و عالم را بصورت تشکیلی می دیدم. اما استاد در آن جلسه برای اولین بار مبحث وحدت وجود را مطرح نمودند که هضم آن برایم بسیار دشوار بود. لذا بعد از اعتکاف از طریق سوال در سایتشان مشکل خود را بیان کردم.

یک روز صبح که به اتفاق استاد عسگریفر در اعتکاف ماه مبارک رمضان (۱) استاد جهت بهره بردن از سخنرانی ایشان به مسجد خدیجه کبری رفته بودیم. استاد که صف اول نشسته بودند بنده را صدا زدند. رفتم خدمتشان و بعد از سلام و احوال پرسی گفتند: «سلام علیکم آقای بدیعی. حال شما چطوره؟ چکار می کنید با زحمتهای ما» «خواهش می کنم استاد چه زحمتی» «من با آقای توکلی صحبت کردم قرار شد که جزوات مباحث عرفان نظری و فصوص محی الدین با سی دی هایش که بنده شرح داده ام بدهند خدمت شما که استفاده کنید. خودتان باهاشون هماهنگ کنید و بگیرید. فقط چون این مباحث نیاز به پیش زمینه معرفت النفس و برهان صدیقین داره و شما گذروندید به شما میدم و الا به افراد دیگه اجازه ندارید صوتها و جزوات رو بدید. بعد که این مباحث را گوش دادید و دنبال کردید ان شاءالله جزوات بعدی فصوص رو خدمتتون تقدیم می کنم که استفاده کنید. فقط نکته اش اینه که هر هفته فقط یک صوت رو اجازه دارید گوش بدید. یعنی اصلا عجله نباید کرد توی گوش دادن این صوتها» جلسه بعدی دوشنبه شب برای گرفتن جزوات از حاج آقای توکلی به مسجد خدیجه کبری رفتم و آن شب فقط سه فص آدم و شیث و نوح را دادند. بعد از یک سال که گوش دادن صوتها طول کشید و پس از مکاتبه مجدد با استاد از طریق سایت، ما بقی فص ها را به همراه مباحث منازل السایرین دادند که هم زمان کار کنم. تقریبا سه سال طول کشید تا کل مباحث فصوص و منازل به اتمام رسید.

 

از دیگر قوانین اعتکاف این بود که کسی حق ایجاد مزاحمت برای استاد و پرسیدن سوال از ایشان را نداشت چون استاد هم مثل بقیه معتکف بودند و نیاز به خلوت داشتند. البته وقتهایی که حاج آقای ویسی و سید الحسینی حواسشان نبود برخی ها می رفتند پیش استاد و سوال می پرسیدند و استاد با عطوفت زیاد جواب می دادند تا اینکه حاج آقای ویسی از راه می رسیدند و استاد را نجات می دادند!

بعد از اقامه نماز ظهر و عصر دوباره نوبت برنامه شیرین خواب بود و تا ساعت ۳ عصر همه می خوابیدند. خواب تنها بخشی از برنامه بود که همه بی چون و چرا انجامش می دادند! ساعت ۳ بیدار باش زده می شد. تا ساعت ۴:۳۰ وقت مطالعه بود. هر کسی با خودش کتابی آورده بود و مطالعه می کرد. چند نفری هم مشغول مباحثه و یا حرف زدن می شدند. این قسمت را هم خیلی دوست داشتم. بعد نیم ساعتی وقت برای تجدید وضو داده می شد یک بار توی حیاط که برای وضو گرفتن رفته بودم استاد هم تنها داشتند وضو می گرفتند فرصت را غنیمت شمردم و یک سوال درباره امام خمینی ازشان رسیدم. وضو گرفتن استاد خیلی ساده بود. اینطور نبود که مثل امثال من مدام دست بکشند یلکه یک بار آب می ریختند و چهار پنج بار بیشتر دست نمی کشیدند. برایم جالب بود.

ساعت ۵ استاد سخنرانی نوبت عصر را شروع می کردند و باز تا یک ساعت ادامه داشت. بعد از سخنرانی تا اذان مغرب و عشا وقت بچه ها ازاد بود. معمولا نماز جماعت مغرب و عشاء سریع تر خوانده می شد. شاید در این هشت سال خود استاد دو یا سه بار بیشتر امام جماعت نشدند چون داب ایشان این نبود و همیشه مامون بودند. وقتهایی که نماز را خودشان امام جماعت می شدند اذکار رکوع و سجود را بجای یک بار، سه بار تکرار می کردند. وقتهایی هم که مامون بودند اینطور نبود که حتما صف اول بیاستند هر جا که می شد می ایستادند. یکی دو بار هم توفیق شد موقع نماز در کنار استاد بودم. یک روز  بنده را صدا زدند رفتم پیششان و ایشان یک دستورالعمل قرآنی به بنده دادند که انجام بدهم.

 

برای افطار دوباره می رفتیم داخل حیاط، سفره را روی موکتهایی که سمت راست مسجد پهن کرده بودند می انداختند. استاد معمولا افطار خودشان را سریع تر می خوردند و می آمدند داخل و بعد از خوردن چایی مشغول خواندن نمازهای مخصوص این سه شب می شدند. شب اول ۲ رکعت، شب دوم ۴ رکعت و شب آخر ۶ رکعت بود. خواندن این نمازها زمان بر و طولانی بود. بخصوص شب آخر که باید ۶ رکعت می خواندیم. من خودم گاهی می شد برخی از رکعتها را نشسته می خواندم اما استاد تمام نمازها را ایستاده می خواندند. برای خواندن سوره ها استاد بجای گرفتن قرآن در دست سوره ها را به صورت چند کاغذ چاپ کرده بودند و دست می گرفتند و می خواندند.

سال اول که اعتکاف همزمان شده بود با اغتشاشات سال ۱۳۸۸ برای دیدن اخبار و گوش دادن به سخنرانی مقام معظم رهبری. یک تلویزیون بزرگ آوردند داخل مسجد و سخنرانی آقا را از تلویزیون دیدیم.

ساعت ۱۱ شب زمان خواب و خاموشی بود. استاد همیشه اول از همه اعمال را انجام می دادند و سر ساعت می خوابیدند. در واقع پایبندترین فرد به قوانین اعتکاف خود استاد بودند. همیشه هم موقع خواب یک چشم بند مشکی روی چشمهایشان می کشیدند. کسانی که می خواستند بیدار باشند یا خوابشان نمی برد می رفتند داخل حیاط و قسمتی که موکتها پهن بود می نشستند. معمولا با هم حرف می زدند یا اگر طلبه بودند درس می خواندند.

آغاز همکاری با سایت استاد طاهرزاده:

یک روز که توی مسجد معتکف بودم جناب دکتر قدوسی آمدند پیش بنده و قرار شد بخش ویرایش و طبقه بندی موضوعی سوالات سایت لب الیمزان را به بنده بدهند که انجام بدهم. خیلی خوشحال بودم که چنین اعتمادی بهم شده بود و می توانستم کمک کوچکی به گروه لب المیزان بکنم. تا پیش از اینکه سایت جدید راه اندازی بشود متن تمام سوال و جوابهای سایت قبلی را پرینت گرفته بودند و تحویل داده بودند که بخوانیم و بر اساس جدولی که مقابل هر سوال بود تقسیم بندی موضوعی کنیم. خانمم هم در این کار کمک می کردند. سایت جدید که طراحی شد سوالهای قبلی را بر مبنای این جدول بارگذاری کردند و ویرایش و طبقه بندی موضوعی سوالات جدید به صورت برخط و مستقیم از سایت انجام می شد. یکی از دلایلی که این کار را پذیرفتم این بود که یک توفیق اجباری بود که خودم همت کنم تمام سوالهای روی سایت را مطالعه کنم. البته سوالهایی که جنبه خصوصی داشت با علامت قرمز «خصوصی» مشخص بود و جز استاد که پاسخ سوالها را می دادند کسی اجازه دسترسی به بخش سوالهای خصوصی را ندارد. تا این لحظه ۳۶۹۶۹ سوال در سایت لب المیزان توسط استاد پاسخ داده شده.

حضور در جلسه مدیرتی در مکان مجموعه لب المیزان:

از طریق یکی از شاگردان طلبه استاد «جناب آقای رجایی» که مداح هم بودند و توی اعتکاف با هم رفیق شده بودیم دعوت شدم به جلسه ای دو روزه که در دو شیفت صبح تا ظهر و عصر تا غروب در محل مجموعه لب المیزان در طبقه بالای مسجد خدیجه کبری برگزار می شد. «حجت الاسلام محمودیه» از اقوام بنده هم در این جلسه بودند. ساعت ۸ صبح که رسیدیم دیدم همه دور سفره صبحانه نشسته اند و مشغول صرف صبحانه اند. یک سفره بلندی بود و همه شاگردهای قدیمی استاد مثل «حاج آقای ویسی» «حاج آقای موسویان» «حاج آقای موسوی» «حاج آقای متقی» «حاج آقای توکلی» «دکتر قدوسی» و مابقی که الان اسامی شان از یادم رفته نشسته بودند. فکر کنم صبحانه حلیم. بنده را هم که تازه وارد جمعشان شده بودم دعوت کردند به صرف صبحانه. هرچند رویم نمی شد ولی نشستم. بعد از صبحانه داخل یک سالن ال مانند بزرگ شدیم که با میزهای فلزی کنار هم گذاشته شده و صندلی چیده شده بود. استاد و مابقی حضار که اکثرا روحانی بودند نشستند و گفتگوها شروع شد. مباحث خیلی حرفه ای و درباره بررسی بازخورد کلاسها و سخنرانی های استاد و آسیب شناسی و تجزیه تحلیل مباحث مختلف و نحوه تدریس مباحث استاد بود. بنده که کنار آفای رجایی نشسته بودم فقط مستمع بودم. ظهر که شد وقت نهار و استراحت دادند و هر کس خواست کمی توی اتاق کناری دراز کشید. تا نزدیکهای عصر جلسه طول کشید.

سوم در اردوهای راهیان نور:

اردوی راهیان نور جنوب:

در این چند سال ۳ بار توفیق رفتن به راهیان نور به جنوب کشور به همراه کاروان استاد طاهرزاده نصیب بنده شد. که دو بار اول به همراه همسرم بود و یک سال هم به تنهایی رفتم. محل حرکت از گلستان شهدای دستگرد محله قائمیه بود. ابتدا در سالن گلستان شهدا همه جمع می شدند و مسئول هر اتوبوس و کسانی که باید سوار هر اتوبوس بشوند مشخص می شدند و بعد از قرائت قرآن حرکت می کردیم.

دو سال محل اسکانمان در ساختمان اداره آب شهر دارخوین بود و یک سال داخل یک مدرسه. سال اول که در دارخویین بودیم توفیق هم اتاق شدن با استاد را پیدا کردم. اداره آب انجا یک محوطه بزرگی بود با چندین ساختمان یک طبقه جدا از هم. قسمتی که ما رفتیم در ساختمان انتهایی محوطه بود که شامل چند اتاق می شد که به یک راهرو باریک متصل بود. اتاق ما آخرین اتاق سمت چپ راهرو بود. شب بود که رسیدیم دارخویین. چون ما با اتوبوسی بودیم که استاد هم داخل آن بودند ما را فرستادن ساختمان شماره ۵. دنبال این بودم که ببینم استاد کدام اتاق می روند که خودم هم بروم. فکر کنم هر اتاق را به شش نفر می دادند. وقتی مستقر شدیم اول سفره ای وسط اتاق پهن کردیم و شام را دور هم خوردیم. موقع خواب باید روی زمین و پتویی که داده بودند می خوابیدیم. جای من کنار دیوار سمت راست اتاق بود و استاد با یک فاصله نفر سوم بودند یک نفر دیگر هم کنار استاد بود. یادم است قبل از خواب که چراغها خاموش بود و هنوز استاد بیدار بودند فرصت را غنیمت شمردم و یک سوال معرفت النفسی ازشان پرسیدم. استاد با حوصله ولی خلاصه جوابم را دادند که یکدفعه حاج آقای توکلی از راه رسیدند و تذکر دادند که کسی از استاد سوال نپرسد تا ایشان استراحت کنند.

صبح با صدای اذان زیبایی که پخش می شد همه می رفتند داخل سالن نمازخانه که ساختمان سمت چپ درب ورودی بود. البته استاد و کسانی که نماز شب می خواندند زودتر می رفتند. استاد همیشه یک گوشه ای را انتخاب می کردند و مشغول نماز می شدند. جلوی نمازخانه خاکریز و سنگر و قایق و پل گذاشته بودند که خیلی زیبا بود. بعد از نماز مسئول اصلی کاروان صحبت می کردند معمولا کسانی که از جاهای دیگر آمده بودند استاد را نمی شناختند. و خود مسئول کاروان استاد را معرفی می کردند.

بعد از نماز صبح توی فضای باز محوطه ی آنجا ورزش و نرمش انجام می دادیم. خیلی باصفا بود. بوی خاص خوزستان در صبح زود. صدای قورباغه ها. تماشای طلوع آفتاب. بعد از ورزش حاج آقای توکلی و برخی دیگر که بیشتر اهل ورزش بودند مشغول فوتبال بازی می شدند. بعد از چایی و صبحانه سوار اتوبوسها می شدیم و می رفتیم برای بازدید یادمانهای شهدا.

شلمچه، طلائیه، فکه، چزابه، اروند، دهلاویه، هویزه از جاهایی بود که در این چند سال زیارت کردیم. استاد همیشه به یادمانها که می رسیدند کفشهای خودشان را در می آوردند و پابرهنه راه می رفتند. همیشه تابع جمع بودند و هر جا راوی مشغول صحبت و توضیح دادن بود با بقیه می نشستند و گوش می دادند اما بنده و خانمم چون قبلا هم چند بار آمده بودیم نمی نشستیم پای صحبت راوی ها و جدا می شدیم و ساعتی که می گفتند بر می گشتیم پای اتوبوس.

استاد اینقدر به فکر همه بودند که یک سال که تنهایی رفته بودم و خانمم نبودند یادمان چزابه که بودیم من دیر رسیدم برای نهار تا من را دیدند گفتند «آقای بدیعی پس شما کجا بودید تا حالا. همه نهارشون رو خوردند. نهار آقای بدیعی رو بهشون بدید. نوشابه هم بهشون بدید»

یک بار شلمچه پیاده در کنار استاد می رفتم ازشان درباره سابقه حضورشان در جبهه پرسیدم. «نه. من متاسفانه بخاطر مشکل دستم نمیتونستم برم جبهه. یعنی ازم نمی اومد. البته گاهی ناپرهیزی می کردیم می رفتیم پشت جبهه برای رزمنده ها سخنرانی می کردیم. و الا توی خود جبهه و خط مقدم و اینا نه بنده حضور نداشتم.»

یک سال شب سال تحویل هویزه بودیم. خیلی شب دلنشینی بود. یک سال هم توفیق شد توی مسجد هویزه نماز جماعت مغرب و عشاء را کنار استاد بیاستم.

یک سال نمایشگاه کتاب زده بودند توی دهلاویه، در حال نگاه کردن به کتابها بودم که متوجه حضور استاد شدم. رفتم پیششان و ازشان خواستم کتاب معرفی کنند برای خریدن. ایشان هم کتاب «نورالدین پسر ایران» را معرفی کردند. خودشان هم آن کتاب را خریدند. چشمم افتاد به قرآن تک جلدی قطوری که همراه با ترجمه، تفسیر مختصری از المیزان و نمونه هم ذیل آیات داشت. دیدم استاد گفتند «قرآن خوبیه بخرید تلفیقی از المیزان و نمونه است.» فکر کنم ۱۰۰۰ صفحه بود.

 

دارخوین که بودیم خانمها همگی در داخل سالن بزرگی که در وسط محوطه بود اسکان داده شده بودند. یک فضایی هم توی حیاط روبروی نمازخانه اختصاص داده بودند به برگزاری نمایشگاه محصولات فرهنگی ویژه دفاع مقدس. که البته سوال بعد خبری از نمایشگاه نبود و وقتی علت را جویا شدیم گفتند بخاطر کم شدن بودجه اردوهای راهیان نور است.

یک شب هم جلوی خاکریز جلوی نمازخانه از یکی از ارگانهای فرهنگی آمده بودند برای تهیه گزارش و مصاحبه از استاد. استاد هم نشستند روی همان خاکریز و مصاحبه را انجام دادند. بنده هم همان روبرو ایستادم و نگاه می کردم و استفاده می بردم از صحبتها.

اردوی راهیان نور غرب:

 استاد تنها یک بار به راهیان نور غرب کشور رفتند که در تابستان بود که به همراه «حجت الاسلام محمودیه» و آقای قدیری رفتم. خانمم نتوانستند آن سال بیایند. اتوبوس ما اتوبوس شهید تورجی زاده بود که استاد و خانمشان هم در آن اتوبوس بودند. وقتی از کنار صندلی استاد رد شدم و سلام و احوال پرسی کردم با استاد، خانم استاد سراغ خانمم را گرفتند و گفتند که سلامشون برسونید.

ظهر برای تجدید وضو و نماز کنار یک مسجد بین راهی ایستادیم. نهار را هر کسی برای خودش آورده بود. من و حاج آقا محمودیه کنار هم همسفره شدیم. بعد رفتیم برای نماز داخل مسجد. مسجد پر از جمعیت شده بود و حیف بود که جماعت برگذار نشود. افراد دیگری هم غیر از ما داخل مسجد بودند برای همین تصمیم به خواندن نماز جماعت شد و همه به جماعت نماز را پشت سر استاد طاهرزاده خواندیم. البته ایشان اول قبول نمی کردند ولی حاج آقا متقی که اصرار کردند ایستادند داخل محراب.

شب توی مسیر رفت که حرکت کردیم فیلم رسوایی ۱ ده نمکی رو پخش کردند. تلوزیون دقیقا جلوی صندلی استاد و خانمشان بود. استاد از فیلم خوششان آمده بود.

نزدیکهای غروب توی مسیر برای تجدید وضو و نماز رسیدیم به جایی که می گفتند یک قرآن به دستخط عثمان نگهداری می شود. از اتوبوسها پیاده شدیم. یک مسیری را که سربالایی بود طی کردیم و رسیدیم به یک مسجد. داخل وضوخانه شدیم. کسی نمی دانست ما شیعه هستیم وقتی مشغول وضو گرفتن شدیم متوجه شدند. حس خیلی غریبی بود. چون همه داشتند پاها یا سرهایشان را به جای مسح کردن می شستند. وضوخانه طوری بود که همه برای شستن پا می توانستند بنشینند روی سکوهای مربعی کوچکی که دورتادور وسط وضوخانه بود. اهل سنت نماز مغرب و عشا را زمان غروب آفتاب می خوانند یعنی ۱۵ دقیقه قبل از اذان مغرب. برای همین بین روحانی هایی که در کاروان بودند اختلاف پیش آمد که آیا در نماز جماعتشان می شود شرکت کرد یا نه؟ به جماعت بخوانیم یا فرادی؟ اگر به جماعت می خواندیم که باطل بود چون هنوز اذان مغرب نشده بود اگر هم فرادی می خواندیم که بی احترامی به جماعت آنها می شد. از مسجد آمدیم بیرون. استاد کنار اتوبوس بود. از ایشان کسب تکلیف شد که چکار کنیم. استاد گفتند هر چه که مسئول کاروان نظرش باشد من هم تابع آن هستم. برای همین تصمیم گرفته شد نماز را جای دیگری بخوانیم.

شب برای نماز و شام وارد یک ساختمان شبیه آسایشگاه و خوابگاه شدیم. نماز را به جماعت توی ایوان انجا خواندیم و رفتیم به سالن غذاخوری. دقیق یادم است که غذا از این سالاد الویه های بسته بندی شده بود با نان و نوشابه. من سمت چپ کنار استاد ایستادم. برایم جالب بود که دیدم استاد مثل بقیه نوشابه شان را که زرد بود خوردند.

اواخر شب بود که به محل استقرارمان در یک پادگان ارتش رسیدیم. وارد یک نمازخانه بزرگ شدیم. آنجا کمی برای ما درباره منطقه غرب صحبت شد و اینکه باید برخی نکات امنیتی را رعایت کنیم چون با جنوب خیلی متفاوت است و هنوز کموله های ضد انقلاب هستند. از پادگان ما را منتقل کردند به یک مدرسه. کف کلاسها را موکت پهن کرده بودند. اما یک تعدادی هم مثل بنده و آقای قدیری ترجیح دادیم روی موکتهای توی حیاط بخوابیم.

صبح رفتیم به پاوه و محلی که معروف بود به محل استقرار دکتر چمران در زمان اشغال پاوه توسط کردهای ضد انقلاب. آنجا یک برنامه همایش بود. رفتیم داخل سالن و تا ظهر برنامه های همایش ادامه داشت. مسئولین استانی آمده بودند و درباره شهدای غرب و کرمانشاه سخنرانی کردند. از سالن که بیرون آمدیم تصاویر شهدای کرمانشاه را زده بودند که یکی از آنها متلعق به شهیدی بود که کموله تمام شکم او را پاره کرده بود تا به اسنادی که شهید بلعیده بود دست پیدا کنند. تصویر بسیار دردناکی بود. آنجا را تبدیل به موزه دفاع مقدس کرده بودند که مشرف بر شهر و روی کوه بود.

ظهر رفتیم به سمت گلستان شهدای کرمانشاه. توی مسیر فضای شهر خیلی متفاوت بود با وقتی که می رفتیم راهیان نور جنوب. اینجا مردم یک طور خاصی به اتوبوس ها نگاه می کردند. انگار که ما غریبه بودیم. حس معنوی مناطق جنوب را توی غرب اصلا حس نمی کردیم. داخل گلستان شهدا هم که شدیم یک مظلومیت خاصی بر فضای گلستان شهدا حاکم بود. راوی که برایمان صحبت می کرد از پیش مرگان کرد بود. علنا گفت اینجا هنوز هستند کسانی که شهدایی که اینجا دفن هستند را مزدورهای رژیم می دانند و اصلا قائل نیستند که شهید اند. از استاد تقاضا کردند که سخنرانی مختصری درباره شهدا داشته باشند. استاد زیاد تمایل نداشتند ولی با اصرار قبول کردند و همانطور که همه اطراف قبور نشسته بودیم استاد هم برای ما با میکروفن سخنرانی کردند.

از جاهای دیگه که رفتیم ارتفاعات کنار مرز عراق بود. رفتیم نوک بلندیهایی که مشرف بود به شهر پنجوین عراق. از بالای کوه روستاهای مرزی عراق کاملا مشخص بود. یک دشت کاملا سر سبز و پر از درخت پایین کوه قرار داشت.  آنجا عملیات والفجر ۴ انجام شده بود. وقتی همه نوک کوه رسیدیم راوی برایمان صحبت کرد. خیلی حرفهایش پر احساس و پر سوز بود. وقتی از راه خاکی می رفتیم پایین دقیقا سمت چپ مان حصار فلزی بلندی بود که مرز کشور ایران و عراق را مشخص می کرد.

ارتفاعات بازی دراز از دیگر جاهایی بود که رفتیم. راوی این قسمت خیلی فوق العاده حرف می زد. از پیشمرگانی بود که به گفته خودش کموله تابحال چند بار قصد ترور کردنش را داشتند و همیشه با خودش اسلحه حمل می کرد که در صورت لزوم بتواند از خودش دفاع کند. همه حلقه زده بودیم دور راوی. استاد سمت راست بنده چهار زانو نشسته بودند روی خاکها و با دقت و تامل گوش می دادند. استاد همیشه وقتی می خواستند با دقت به حرف کسی گوش بدهند چانه شان را می گذاشتند کف دستشان را می گذاشتند. بعد از تمام شدن صحبتها استاد رفتند و پیشانی راوی را بوسیدند. چون شخصیت بی نظیری داشت. از رشادتهای رزمنده ها و شهدا برای تصرف این ارتفاعات می گفت. اطرافمان پر از درخت بود. حتی برخی از کردهای محلی آنجا هم امده بودند و به حرفاهای راوی گوش می دادند.

یکی دیگر از جاها که رفتیم کنار جاده بود که اتوبوسها پارک کردند و ما از جاده رفتیم سمت پایین و از وسط مزرعه ها و باغهایی که فاقد دیوار بودند عبور کردیم. خانواده هایی به صورت پراکنده اطراف نشسته بودند. منطقه کاملا پر از درخت بود. این حس را داشتیم که مزاحمشان هستیم و وارد املاکشان شدیم. تقریبا وسطهای آن نقطه که رسیدیم نشستیم و راوی که یک نفر دیگه بود شروع به صحبت کرد. برعکس دو تا راوی قبلی اصلا حرفهایش به دل نمی نشست چون بیشتر از ادوات نظامی و اینکه چند تا تانک را زدیم و چند تا را کشتیم صحبت می کرد. اصلا از حال و هوای معنوی رزمنده ها و شهدا صحبت نمی کرد. استاد هم معلوم بود حوصله اش سر رفته چون همزمان که گوش می دادند با یک تکه چوب روی زمین خط می کشیدند.

پیش از ظهر بود که رفتیم سمت مریوان آنجا برای نماز توقف کردیم. یک مسجدی بود در دامنه کوه، از دامنه بالا رفتیم. مسجد نسبتا کوچکی بود که برای مسافرها ساخته بودند. جماعت آنها تمام شده بود که ما رسیدیم. بچه ها که جمع شدند نماز را به امامت یکی از روحانی های کاروان به جماعت خواندیم. چند تا اهل سنتی که هنوز داخل مسجد بودند وقتی نماز جماعت ما شیعه ها را در مسجد خودشان دیدند یک جوری نگاهمان می کردند. بعد رفتیم سمت دریاچه مریوان. جالب بود چون فکر نمی کردیم سفرمان تفریحی هم باشد. همه پیاده شدند. بنده و حاج آقای محمودیه آن روز یک قایق پدالی کرایه کردیم و رفتیم داخل دریاچه و یک تابی زدیم. آنجا روی سطح آب من یک ماهی مرده ی بزرگ هم شکار کردم و باهاش عکس یادگاری گرفتم. بیشتر کسانی که با فرزندهایشان آمده بودند مثل ما سوار این قایق ها شدند. بعد از قایق سواری برگشتیم سمت اتوبوسها. استاد کنار یک ماشین سواری زیر سایه یک درخت ایستاده بودند. فرصت را غنیمت شمردیم و باب صحبت و سوال باز شد. 

نزدیکهای غروب و تاریکی هوا برگشتیم شهر مریوان برای خرید و بازار. فکر نمی کردم استاد هم برای خرید از اتوبوس پیاده بشوند ولی ایشان هم به تبعیت از جمع پیاده شدند. بنده و حاج آقا محمودیه از بقیه جدا شدیم و دو نفری رفتیم سمت بازار. همه به ما نگاه می کردند. من چیزی نمی خواستم بخرم و فقط آقای محمودیه را همراهی می کردم که می خواستند برای خانمشان که دخترخاله بنده بودند هدیه ای بخرند.
 

چهارم در منزل استاد:
تنها زمانی که امکان دیدار حضوری با استاد طاهرزاده وجود داشت در روز عید غدیر خم بود. در این روز درب خانه استاد به روی همه باز بود و هر کس که می خواست به منزل ایشان می رفت. 

۱۰ سال توفیق شد در ایام عید به منزل استاد بروم. به غیر از یک بار که با دخترم تنهایی رفتم خانه استاد، ما بقی سالها به صورت گروهی با خانمم و همان گروهی که می رفتیم اعتکاف با هم یک ماشین می شدیم و می رفتیم.

درباره چگونگی اتاق و فضای مکانی منزل استاد می توانید اینجا کلیک کنید. برنامه استاد در روز عید غدیر به این صورت بود که استاد وقت خودشان را بین خواهران و آقایان تقسیم می کردند. خواهران در قسمت اندورنی منزل و جدای از آقایان می نشستند. گاهی سالها اینگونه بود که وقتی وارد منزل و اتاق استاد می شدیم، استاد در جمع آقایان نشسته بودند. گاهی هم می شد که وقتی می رفتیم استاد در قسمت اندرونی بودند و در حال صحبت با خانمها. در این مواقع صبر می کردیم و پذیرایی می شدیم تا استاد تشریف بیاورند داخل اتاق. بار نخست که توفیق شد منزل استاد رفتیم همینطور بود. پذیرایی مهمان همیشه چایی بود و شیرینی کرکی که توی اصفهان خیلی طرفدار دارد. با ورود استاد همه از جا بلند می شدند و استاد یکی یکی با مهمانها مصافحه و معانقه می کردند و همزمان ذکر «الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین» را بر زبان می آوردند. بعد مهمانها را به نشستن دعوت می کردند و خودشان نزدیک درب سمت اندرونی و بالای اتاق می نشستند. همیشه عبایی بر روی دوش داشتند. «خب خیلی خوش آمدید تشریف آوردید» همه ساکت می نشستند و منتظر می ماندند تا استاد صحبت کنند. «بفرمایید دوستان اگر کسی حرفی دارد بزند تا ما هم استفاده کنیم» همه به احترام استاد سکوت می کردند تا خودشان شروع کنند. معمولا صحبت استاد کوتاه و در حد ۱۰ الی ۱۵ دقیقه بود و بیشتر درباره فضائل امیرالمومنین (ع) بود و بعد از آنجایی که فضای اتاق محدود بود و افراد دیگری هم برای زیارت استاد تشریف می آوردند مجبور بودیم زیاد مصدع نشویم و بلند بشویم. موقع خداحافظی استاد بلند می شدند و مجددا با مهمانها دست می دادند و اگر شرایط بود تا دم اتاق بدرقه می کردند.

اهدای تابلوی سوره حمد به استاد و دریافت هدیه از ایشان

یک سال که عید غدیر منزل استاد رفتم یکی از آثار خوشنویسی ام را که سوره مبارکه حمد بود را برایشان به عنوان هدیه کادو گرفتم و بردم. استاد که تشریف آوردند تابلو را به ایشان دادم. از ابعاد بزرگ قاب در تعجب بودند وقتی کاغذ کادو را باز کردند و دیدند سوره حمد است. مسرور شدند. «به به. بسیار عالی. دست شما درد نکنه. راضی به زحمت شما نبودیم آقای بدیعی. خیلی خوب. فقط قابش یه کم بزرگه» «بله استاد. چون معمولا تابلوهای خوشنویسی کادر دارد قابش بزرگتر از خود اثر درمیاد» استاد هم بنده را بسیار شرمنده کردند و موقع خداحافظی یک دوره شرح مثنوی هشت جلدی را از داخل قفسه کتابهایشان به بنده هدیه دادند.

دیدار در سال ۱۳۹۷

وقتی رفتم داخل منزل دیدم استاد توی قسمت خانمها هستند و دارند برای آنها صحبت می کنند. حاج آقا توکلی بلند شدند رویم نشد بروم دست و رو بوسی کنم. نشستم سمتی که قفسه کتابهای استاد بود و بعد با حاج آقا توکلی که جلویم نشسته بودند احوال پرسی کردم. استاد از در کوچه آمدند داخل. با افرادی که تازه آمده بودند که من سومین نفر بودم دست و رو بوسی کردند. و ذکر «الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین...» را در هین دیده بوسی خواندند. حواسم نبود پیشانی استاد را ببوسم. مقداری طبق روال همیشه استاد درباره فضایل امیرالمومنین صحبت کردند. یکی یکی مهمانها می آمدند و استاد مجبور می شدند وسط کلام بلند بشوند و دست و رو بوسی کنند. دقت کردم به بقیه می گفتند «اسعدالله ایامکم» آن سال چون صبح خیلی زود رفته بودیم بیشتر جوانها و هم محله ای ها و همسایه های استاد بودند. یک نفر هم به زور دست استاد را بوسید ولی استاد نتوانستند مانع بشوند. چون جمعیت داشت زیاد می شد تصمیم گرفتم زیاد ننشینم. همین که استاد بلند شده بودند که خوش امد بگویند به تازه واردها رفتم جلو «حاج آقا ما که از دیدنتان سیر نمی شویم. با اجازه تان مرخص بشویم» استاد با لبخند همیشگی شان دستانم را گرفتند. «آقا شما تشریف داشته باشید برای نهار» «دست شما درد نکند استاد» «زحمت کشیدید تشریف آوردید» «حاج آقا با حاج آقا توکلی صحبت کردید برای جزوات؟» «بله. نه شما مشکلی نداشتید. به آقای توکلی گفته بودم قبلا که شما هر وقت خواستید می توانید استفاده کنید از مباحث مانعی ندارد. نیازی نبود هماهنگ کنید. من خودم الان آقای توکلی را دیدم. بهشون نگفتم اما نیازی نیست بگید هر وقت خواستید اشکالی ندارد» «الان نمیشه که تا اینجا اومدم» با خنده گفتند: «نه الان نمیشه. بله. با آقای توکلی هماهنگ کنید شمارشون رو که دارید؟» «بله استاد.» خداحافظی کردم و آمدم بیرون.

«همایش رونمایی از کتاب «سلوک ذیل شخصیت امام» در تهران

قرار بود برای رونمایی از جدیدترین کتاب استاد تحت عنوان «سلوک ذیل شخصیت حضرت امام» برنامه همایشی در تهران برگزار بشود و چند تن از اساتید از جمله استاد میرباقری در معرفی کتاب سخنرانی کنند. طبیعی بود که خود استاد هم در این همایش به عنوان سخنران اصلی حضور داشته باشند. از همین رو یک اتوبوس تهیه شد برای کسانی که از اصفهان خواهان شرکت در این همایش بودند. بنده و خانمم هم ثبت نام کردیم. و راهی شدیم. ابتدا رفتیم مرقد امام خمینی برای زیارت. یادم نیست چه مناسبتی بود اما چند تا از وزرای دولت از جمله دکتر صالحی وزیر امور خارجه هم آن روز داخل مرقد بودند برای همین ورودی حرم خیلی شدید همه را بازرسی بدنی می کردند. بعد از نماز و زیارت برای نهار ما را به سالنی هدایت کردند. آنجا توفیق شد نهار را سر میز دایره ای شکلی که استاد هم نشسته بودند بنشینم. غذا برنج و کباب بود داخل ظروف یک بار مصرف. استاد تقریبا نیمی از غذایشان را بیشتر نخوردند. ظاهرا چون بعد از ظهر برنامه سخنرانی داشتند نمی خواستند زیاد معده شان سنگین بشود. از مرقد حرکت کردیم به سمت تهران و جایی که قرار بود همایش برگزار بشود. من و خانمم ردیفهای آخر سالن نشستیم. روی سن اساتیدی که دعوت شده بودند پشت میز بلندی نشسته بودند و مجری هم برنامه را اداره می کرد. اول استاد میرباقری سخنرانی کردند و بعد استاد طاهرزاده. یادم نیست سخنرانهای دیگری که دعوت شده بودند کی بودند. بیرون سالن نمایشگاه کوچکی از آثار و کتابهای استاد طاهرزاده دایر کرده بودند و تهرانی هایی که آنجا بودند داشتند با دقت کتابها را نگاه می کردند. از ساختمان که بیرون آمدیم استاد و خانمشان و حاج آقای توکلی سوار یک ماشین شخصی مشکی شاستی بلند که متعلق به یکی از شاگردهای استاد بود شدند و برگشتند اصفهان. 

 

سایر دیدارهایی که با استاد داشتم که گزارش آن در وبلاگم ذکر شده و می توانید با کلیک بر روی آن بطور مجزا مطالعه کنید:

دیدار برای اهدای کتاب استاد عابدینی به ایشان

دیدار برای عرض تسلیت برای فوت فرزندشان

دیدار با جمعی از دوستان از خمینی شهر

«آرمان بدیعی»


۱. استاد غیر از اعتکاف ماه رجب در ماه مبارک رمضان هم در مسجد خدیجه کبری که در نزدیکی منزلشان قرار داشت معتکف می شدند که معمولا در ایام شبهای قدر بود. از آنجایی که این اعتکاف جنبه خصوصی تر داشت و عمومی نبود و هر کسی باید غذای خودش را با خودش می آورد و افطار و سحری داده نمی شد برای بنده که از خمینی شهر می خواستم بروم سخت بود و برای همین هیچ سالی توفیق شرکت در اعتکاف ماه مبارک رمضان در محضر استاد را بدست نیاوردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۲/۰۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">