در محضر استاد طاهرزاده
«در محضر استاد طاهرزاده»
امروز صبح توفیقی حاصل شد با جمعی از دوستان در معیت حجت الاسلام والمسلمین شیروی از روحانیون خمینی شهر که ساکن قم هستند به منزل استاد طاهرزاده رفتیم و دو ساعتی را از بیانات ایشان بهره مند شدیم.
حدودا ساعت 8:40 دقیقه بود که رسیدیم به درب منزل استاد در محله قائمیه یا (دستگرد) اصفهان، داخل کوچه ای بن بست. طبق روال سابق بعد از اینکه زنگ زدیم خود استاد در حالی که عبای قهوه ای رنگ همیشگی خود را بر روی شانه های خود انداخته بودند درب را باز کردند و ما بعد از دست و روبوسی یکی یکی داخل می شدیم. منزل استاد دو درب دارد. دربی که خانواده ایشان از آن تردد می کنند و یک درب پارکینگ که مخصوص مراجعه کنندگاه است و در واقع همین پارکینگ اتاق استاد طاهرزاده است. یک پارکینگ ۱۲ متری که البته بوسیله یک درب چوبی سرتاسری از اتاق مجاور جدا شده است. مواقعی که جمعیت دیدار کنندگان زیاد است. بخصوص در عید غدیر، اگر مجبور بشوند درب چوبی وسط را کامل باز می کنند تا همه بتوانند داخل بشوند. در حالت عادی حداکثر دوازده نفر می توانند داخل اتاق بنشینند. البته ایشان بخاطر مشغله فراوانی که دارند به جز روز عید غدیر روز دیگری ملاقات حضوری ندارند. مواردی مثل امروز خیلی به ندرت اتفاق می افتد که توفیق دیدار با ایشان را در منزلشان داشته باشیم.
سمت راستِ اتاق (پارکینگ) کتابخانه استاد است که از پایین تا سقف پر از کتاب است. هیچ چیز نسبت به سالهای پیش تغییر نکرده بود جز قاب عکس بزرگی که عکس مقام معظم رهبری و حضرت امام (ره) در زمینه ای سفید بر آن نقش بسته و به دیوار نصب شده بود که استاد فرمودند هدیه یکی از دوستان است که بسیار زیبا بود.
هم دو طرف اتاق روی فرش نشستیم و استاد هم بالای اتاق. همان سادگی همیشگی. پتویی کنار اتاق نبود. فقط چند تا پشتی برای تکیه دادن مهمانها گذاشته بودند.
پذیرایی هم چای بود و یک ظرف آلو که هر کسی یک دانه آلو بیشتر بر نمی داشت. چون استاد (بخاطر دستشان) سختشان بود پذیرایی کنند. بلند شدم و سینی را از ایشان گرفتم و جلوی مهمانها گرفتم.
دو ساعتی صحبت ها با استاد به طول انجامید سرفصل صحبتهای مطرح شده به قرار زیر بود:
* پاسخ به سوالاتی درباره کتاب سلوک ذیل شخصیت حضرت امام (ره)
* جایگاه ولایت فقیه و مقام معظم رهبری
* غفلت حوزه های علمیه از نگاه تمدن سازی که در اندیشه های امام خمینی و مقام معظم رهبری نسبت به انقلاب اسلامی وجود دارد.
* مباحثی درباره محی الدین بن عربی و مولانا
* تاریخ صدر اسلام و تعاملات حضرت علی (ع) با خلفا
* درباره فلسفه غرب بخصوص نیچه و هگل و فلسفه اگزیستانسیالیسم
* و صحبتهایی در خصوص مسائل سیاسی موجود در کشور.
و اما استاد در این جلسه دو پرسش و پاسخی را که امروز در سایتشان جواب داده بودند را به عنوان مطلبی آموزنده برای همه، در جلسه برایمان خواندند:
متن سوال:
تا کی؟ تا کی دهان بستن؟ تا کی تلقین؟ تا کی توهم؟ تا کی جوابهای کتابی و منبری؟ تا کی فلسفه و عرفان؟ تا کی ندیدن واقعیت؟ لطفا تو بگذار که بگویم ... تا کی متوهمانه در انقلاب زیستن؟ چرا همه فراموش کردند؟ شما که گذشته ی انقلاب را دیده اید دیگر چرا؟ شما که دست رحمت خدا را دیدید که تا کجا رفت ... از هر کوی و برزنی، شهر به شهر، روستا به روستا ... گلچین کرد و بُرد. و آنها که پروانه وار خرامامان خرامان رفتند و ... به ما بی نوایان ِانقلاب حتی نیم نگاهی هم نینداختند ... کاش مایه ی دلسوزی آنها بودیم. کاش حداقل آنها دلشان به رحم می آمد و لقمه ای در این قحطی ِتاریخ زیر سفره ی انقلاب برای ما کنار می گذاشتند. من که به لقمه ای به اندازه ی تشییع شهدای غواص هم راضی بودم ... من که بین قناعت و حرص با دستان ِخالی و بسته، دست و پا می زنم. تا کی این تعلیق ... تا کی این پا در هوا بودن؟ تا کی این عذاب؟ تا کی این چشم به راهی؟ تا کی طعنه ی این بغض های زخمی؟ ما بال بال نزدیم؟ ما به این در نکوبیدیم؟ ما به آتش نزدیم؟ ما تشنه نبودیم؟ ما زشت و بد سیرت بودیم؟ ما پست و حقیر بودیم؟ پس چرا انقلاب آن روزها زورش رسید نوجوانی را از ته ِتهِ لجنی بیرون بکشد و به ته ِته ِ بهترین ِمرگ ها برساند؟ نکند حالا انقلاب پنچر شده که همه اینطور از زیر جواب شانه خالی می کنند؟! چرا باید با وعده ی «ان شاءالله بعدها» خودم را دلخوش کنم؟ چرا باید به خودم صبری از جنس ِنادانی قالب کنم؟! چرا نپرسم؟ چرا طلبکار نباشم؟! چرا گله نکنم؟! چرا از داغ دلم، از زخم ِ وجودم، از ویرانی َم نگویم؟ آوار ِ انقلاب بر دل ِمن یکی سنگینی می کند ... چرا نگویم که از این انقلاب ِانتزاعی خسته َم. چرا نگویم که از این زیبای ِدور که فقط وصف دل آب کن ََش به ما رسید، خسته َم.
حال این روزهای من شبیه ِحال ِدختر نه ساله ایست که به گرمترین روزهای سال ِماه رمضان رسید و حالا برای اذان مدام تعلل می کنند و او از شدت ِضعف، بی رمق، گرسنه و تشنه گوشه ای رها شده َست.
روزه ی انقلاب طولانی شد. اذان ِانقلاب زیادی دیر کرده َست. روحَ م ضعف کرده ... مدتهاست چیزی به عمق ِوجودم نرسیده است. تو دیگر مرا به صبر و عرفان حواله نکن. انقلاب جز راهپیمایی بیست و دو بهمن، انتخابات، روز قدس و ... حالا چه در آستین دارد؟ به من نگو که تمام افق های پیش روی ِمن در انقلاب همین َست ... پس کی قرار است این انقلاب حالی به دل لامذهب ِما هم بدهد؟ کاش می شد بگویم اگر کسی بگوید به همین ها سیر شده َست دروغ گفته َست اما چه کنم که دروغ را هم از زیر دست َم کشیدند و به نفع فکرهای روشن مصادره کردند. کاش راست هم ژست نبود و همان قدر بکر و اصیل در سینه ی کودکان به امانت می ماند. ببین مرا. من چیزی نقد، جاری و روان در تمام ِلحظاتم می خواستم. خرمای ِ روزه َم را از این انقلاب طلب دارم ... این ثانیه های آخر بدجوری امانم را بریده َست. پس این زمان ِلعنتی چرا نمی گذرد؟ چرا همه انقدر بخیل شده َند؟ چرا هر کسی یک جوری پا در دهان ِما می کند که صدایمان بلند نشود ... که مبادا ته ِدل جماعتی در این سرخوشی خالی نشود! زبان ِطلبکاری ِمن دراز است. به شر خر ها بگو حریف ِمن نمی شوند.
پاسخ استاد طاهرزاده:
میبینید که ما مجبوریم راهِ بعد از دفاع مقدس را بازخوانی کنیم، آن راه را ادامه ندادیم. احساس تاریخی که در آن بودیم را با مادهی مخدّرِ دولت سازندگی و با شعار توسعه از دست دادیم. احساس تاریخی عجیب دیر در دسترس است. میگویید که بنده امثال جنابعالی را ببینم! اتفاقاً همیشه در منظر من امثال شما هستند که از یک طرف بنیادِ تاریخی خود را حس میکنند و میفهمند گمگشتهی آنها در عمقِ افق زندگیشان در حالِ سوسوزدن و دعوت به آن دوردستهاست، ولی به درمانِ خود که آزادشدن از تخته سنگی است که پیکر آنها را در بر گرفته است؛ نمیاندیشند. هنرمند مجسمهسازی نیاز است تا از دل این تختهسنگ پیکری را به ظهور آورد و آن پیکر، در این تاریخ با «مداد العلماء» که افضل از دماء شهداست، تراشیده میشود. پیکر سیرهی علمی و عملی شهدایی که ماورای الفاظ کهنه و مرده، کردند آنچه کردند و نگفته گفتند آنچه باید میگفتند. تاریخِ ما از این به بعد، یا تاریخ شهداست که زندگانی هستند بس آرام و یا تاریخ مردههایی هستند پر از ادعا.
مقدمهی کتاب «عقل و ادب ادامهی انقلاب اسلامی» و آن چند جلسه شرح آن مقدمه، انعکاس شخصیت گمشدهی جناب سلمانی است که میداند حالا بدون محمد «صلواتاللّهعلیهوآله» و با حضور سقیفه چه کند که همهچیز گم نشود. حرفهایی در جواب سؤال 19710 داشتم. (1) باید در جستجوی تاریخی بود که نه گذشته است و نه بهخوبی ظهور کرده است. مثل فرزندی است که هنوز در دورهی جنینی بهسر میبرد. به امید روزی که متولد شود، ولی هیچ تولدی بهراحتی صورت نمیگیرد، بهخصوص تولد تاریخی که در پیش داریم و انقلاب اسلامی بدان اشاره دارد.
چگونه میتوان نگهبانان انقلاب اسلامی بود وقتی آن را حقیقت وجودی دوران بدانیم، جز با گوشسپردن به آن از طریق وجود خود و به زبانآوردن تعلق خاطری که به آن داریم و باید بار سنگین این مسئولیت را به دوش بگیریم. زیرا همانطور که انسانها واجد ناخودآگاه فردی هستند، ناخودآگاه جمعی هم دارا هستند که در ناخودآگاه جمعی همهی افرادِ قوم شریکاند، این خودآگاهی فراتر از زمان و مکان، انسانها را در بر میگیرد، در حالیکه هنوز نمیدانند به چهچیزی رسیدهاند. (2) حقیقت به صورت رخداد در تاریخ ظهور میکند و معرفتی خاصی را به انسانها متذکر میشود، مثل حضور در مرغزاری خوش منظره، مثل پرتو روشنایی در دل تاریکی. رخداد تاریخی، یک نوع آشکارشدن است و نه مثل فهمیدنهای معمولی. انسان در آن واقع میشود و اگر نسبت به آن خودآگاهی پیدا کند میتواند از آن تغذیه کند و با آن هماهنگ گردد، در آن صورت به داخل آن رخداد کشیده میشود و در آن صورت امری معنادار، اعتبار و مرجعیت خود را بر آن فرد یا ملت حاکم میگرداند و به آن ملت خطاب میکند و آن ملت آن معنا را از خود میکند و حاضر میشود با آن زندگی کند و به آن آری بگوید.
ما در انقلاب اسلامی در داخل رخداد حقیقت این دوران قرار گرفتهایم قبل از آنکه فکر کنیم چگونه باید به آن باور داشته باشیم. پیشفهمهایی است در امری معنادار و معنوی که در سنت رخ مینمایاند و در افق درونی انسانها عالَمی را به آنها عطا میکند و انسانها در آن عالم از خود فهمی پیدا میکنند و وظیفهی ما جهت تفسیر این رخداد توجه به پشت صحنهی آن است تا انسانها بیرون از فرهنگ مدرنیته، فهم تازهای از خود پیدا کنند و وارد تاریخی اثرگذار شوند.
***************************
1) پاسخ سوال 19710:
سوال: با اینکه سعی میکنم در مطالعات خود محکم و استوار باشم و از فلسفهی اسلامی و بیش از آن از فلسفهی غرب بهرههایی میبرم، از یونان گرفته و افلاطون و از دکارت گرفته تا کانت و هگل و هایدگر، مشغول کند و کاو هستم و نسبت به انقلاب اسلامی نیز بیتعلق نیستم، و اندک استعدادی به اقرار دوست و دشمن در من هست؛ نمیدانم با اینهمه چرا در بعضی موارد میخواهم از غصّه بمیرم.
پاسخ استاد طاهرزاده:
سلام علیکم: گفت:
اگر که یار نداری چرا طلب نکنی
اگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
ما در تاریخی زندگی میکنیم که قصهی انتحار روشنفکران قرن نوزده سخن بزرگی با ما در میان گذاشته است. بنده از کتاب «فرجام نیچه» اثر «هارتموت لانگه» این را فهمیدم که چون هوشیارانی مثل نیچه یا حساسیتهایی که گوتهی جوان در آثار خود پیش میآورد، دیگر نمیشود آدمهای هوشیار را دعوت به زندگی کرد که عملاً نفسکشیدن است و بس. لذا یا باید آن حساسیت نورانی را به جایی برد که آنجا روشنیگاهی است در ظلماتِ دوران. و اگر از آن مأیوس شویم از آنجایی که نظام مدرن چنین انسانهایی را از هرگونه زندگی محروم میکند، یا باید تصمیم به جنون گرفت چون نیچه و هولدرلین، و یا باید به آن نوع خودکشیها دست زد که عدهای با آثار گوته دست زدند. امروز روشنیگاهِ ما با فلسفههای معمولی در مقابل ما خود را نمیگشاید. من هنوز حیران راهی هستم که شهدا در مقابل ما گشودند. خدا کند که این راه، معنیِ تاریخی خود را بنمایاند. آیا امثال شما میتوانند برای آنکه از غصه نمیرند، زبانِ راهی باشند که شهداء گشودند؟! میدانم که واژهی «راهِ شهداء» کمی حالت متافیزیکی و مُرده پیدا کرده است ولی واقعیتِ قضیه بهشدت زنده است، به همان معنایی که آن پیر فرزانه فرمود: «خدا می داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود.
همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.». چه کسی است که باید نشان دهد راه و رسمِ شهادت، کورشدنی نیست؟ راستی را حکیمانه خون دل خوردن و حجابهای این راهِ گشوده را متذکرشدن همان، «مداد العلماء افضلُ من دماء شهداء» نیست؟
3) حضور خدا به حکم «کنت کنزاً مخفیا فخلقت الخلق لکی أن اعرف» در مظاهر قابل ارتباط است چه در مظاهر افرادی مثل ائمهی معصومین به حکم آنکه فرمودند: «نحن واللّه اسماء الحسنی» تا آنچه باید در سیرهی آنها بیابیم و آن شویم را، گم نکنیم، و چه در مظاهر تاریخی به حکم «کلّ یومٍ هو فی شأن»، تا میدان مسئولیتی که باید به عهده بگیریم را از دست ندهیم.