«مستند برای داعش»
«مدت: ۲۰:۰۰ دقیقه»
روایتی از ضربه به شبکه تروریستهای داعشی در ایران و بازداشت عوامل حادثه تروریستی شاهچراغ (ع) و پخش اعترافات عوامل دستگیر شده برای اولین بار
«زیرخاکی ترین فیلمها از شهدای شاخص انقلاب و دفاع مقدس»
«کلیپ تصویری - مدت: ۴:۱۰ دقیقه»
«حاج قاسمی که من می شناسم»
«روایت رفاقت چهل ساله: علی شیرازی»
اول از همه جا دارد از دوست عزیز و گرامی ام «جناب آقای محمود روح اللهی» بابت هدیه این کتاب بسیار ارزشمند به این حقیر نهایت تشکر و سپاس را داشته باشم. با اینکه قبلا دو جلد کتاب درباره سردار دلها مطالعه و چند مستند هم دیده بودم اما آنچه در سطور این کتاب نقش بسته بود تصویری شفاف و دلنشین و دوست داشتنی از حاج قاسم سلیمانی بود. در واقع شاید بشود گفت تا قبل از مطالعه این کتاب شاید من حاج قاسم را درست نمی شناختم. بارها با خواندن این کتاب اشک از دیدگانم جاری شد و با خواندن هر خاطره از شهید، کتاب را می بستم و آن را در ذهنم به تماشا می نشستم و در شگفت می شدم از این همه خدماتی که این انسان بزرگ در گمنامی تمام، به انقلاب و مردم این سرزمین و جهان اسلام کرده است و ما امروز چه وظیفه بزرگی داریم در شناساندن این شهید به جوانان تشنه ای که دنبال یک الگوی عملی و عینی و یک اسطوره برای زندگی خود هستند.
جا دارد این کتاب توی مدارس توزیع بشود، و در قفسه کتابخانه هر خانه ای باشد.
قسمتی از متن کتاب:
مستند حقیقت چند قدم آن طرف تر
«روایتی دیدنی از ناگفته های تیم حفاظت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی»
مدت: ۲۵:۳۰ دقیقه»
«عشقی که عطای این دوران است»
«تاریخ جدیدی شروع شده است»
با مطالعه کتبی مثل «گلستان یازدهم» یا «یادت باشد» یا «سربلند» و از این قبیل کتب به فهمی می رسیم که از حقایق زمانه ماست. آری، شهدای ما نوعی جدید از ازدواج و تشکیل خانواده را برای ما نمایان کردند. آن ها با درک این حقیقت که مسافری بیش در این دنیا نیستند و سفر آن ها الی الله است برای خود همراه و همسفر گزیدند. همراه و همسفری که سیر او را تسهیل، تسریع و محقق کرد. همراه و همسفری که اگر نبود شاید هیچوقت آن شهید حقیقتا مفهوم حب الله، ایثار و فدای حق شدن را نمی فهمید و اگر هم می فهمید در جامه ی عمل پوشاندن به آن موفق نمی شد.
سلام بر همراهان عزیز «اوج پرواز»:
جای شما خالی امروز ظهر توفیقی حاصل شد به گلستان شهدای اصفهان رفتم.
در قسمت شهدای مدافع حرم چشمم افتاد به شهید عزیزی که دو طرف قبر شریفشان دو ردیف گلدان سفید رنگ مستطیلی پر از گل در امتداد طول قبر گذاشته شده بود و زیبایی خاصی به قبر آن شهید بزرگوار داده بود.
داشتم فاتحه می خواندم که ناگهان نگاهم بر روی دست نوشته هایی بر روی گلدانهای گل افتاد!
دست خطی کودکانه که نوشته بود:
استاد طاهرزاده:
سلام به آقای طاهرزاده
کجایید؟ یادی از بی سروپایان نمی کنید؟
محفلِ اُنستان کجاست؟
مجالسِ رسمیِ عرفانِ نظری و عملی؟ مساجدِ رسمی؟ اعتکافِ رسمی؟ مراسمِ رسمیِ مذهبی؟ نمازِ جماعتِ رسمی؟
یا درمیانِ مریدانِ رسمی؟
آه! من، چه کنم که در لجنزارِ وجودم به خیالاتی خوشم.
تو را با این رسمیّتها چه کار؟
نفرین بر رسمیّت، که عشق را به مقتل کشانده است
نپرس از احوالِ سوزانم؛ من، خود بر تو می خوانم تشنگی و بی قراری ام را
در زندانِ رسمیّت، نوحه می خوانم، آه می کشم، نفرین می کنم، می سوزم و در حالِ جان سپردنم
روحِ تشنه و بی قرارم در طلبِ آزادی ست
در طلبِ چیزی غیر رسمی
نکته ای روح فزا
چیزی بگو!
در این زندان، بر صلیب رسمیّت، مصلوبم
سنّتِ رسمی دین
دانشِ رسمیِ فلسفه دانشِ رسمیِ عرفان
دانشِ رسمیِ اخلاق
تفسیرِ رسمیِ شعر
همه در این زنداناند
بوی عفنِ این جنازه ها، سخت تهوّع آور است
اینجا که باشی، معنای تعفّن و تهوّع را می فهمی
جنازه ها، به من پوزخند می زنند و تهوّع ام را ملامت می کنند
تو چیزی بگو
افسوس که تو را هم در بند می بینم
در بندِ تفسیرِ رسمیِ قرآن، عرفان های نظری و عملی و حافظ!