مستند حقیقت چند قدم آن طرف تر
«روایتی دیدنی از ناگفته های تیم حفاظت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی»
مدت: ۲۵:۳۰ دقیقه»
مستند حقیقت چند قدم آن طرف تر
«روایتی دیدنی از ناگفته های تیم حفاظت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی»
مدت: ۲۵:۳۰ دقیقه»
«بدون تعارف با جانشین فرماندة نیروی قدس سپاه»
«همراه با تصاویر دیده نشده از آخرین روزهای قبل از شهادت. مدت: ۱۴:۵۷ دقیقه»
«حاج قاسم سلیمانی و ایمانی شورمندانه»
«استاد اصغر طاهرزاده»
۱. حقیقت؛ منشأ شورمندی است و حقیقتاً شورمندی در قالب نظر به حقیقت بروز میکند و چون شورمندی در شخصیت انسانها به ظهور آید، به صورت ایثار و فداکاری و شهادت خود را مینمایاند.
ایمان، شأنی از حقیقت است و کسی که به راستی نظر به حقیقت دارد و در انس با آن زندگی میکند، به راحتی حاضر است به خاطر هرچه بیشتر در آغوش حقیقت جای گرفتن، از همهچیز و حتی از خود بگذرد و دستشستن از زندگی، تنها از عهدهی کسی برمیآید که در راستای ایمان به امری والا به شورمندی رسیده باشد.
استاد اصغر طاهرزاده:
حقیقتاً شهید ادواردو آنیلی حجت روشنی است برای آنهایی که بخواهند از ظلمات دوران به اوج ایمان برسند. آری! اوج ایمان. زیرا اگر کسی طالب اوج ایمان نباشد در اسلامیتاش به کمتر از اهلالبیت قانع میشود و تا کسی طالب اوج ایمان نباشد نمیتواند از جذبات مدرنیته عبور کند
با سلام:
یکی دیگر از کتابهایی که در این ایام توفیق مطالعه آن را داشتم. جلد دوم از مجموعه خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است.
تفاوتی که این کتاب با جلد اول آن دارد این است که علاوه بر سخنرانی های خود حاج قاسم به روایتگری های سایر همرزمان درباره این شهید بزرگوار پرداخته. یعنی از نگاه بیرون هم به حاج قاسم توجه شده. این کتاب به نسبت جلد اول زوایای پنهان بیشتری از این اسطوره شهادت را روشن می کند و از نظر عاطفی و احساسی انسان را بیشتر تحت تاثیر قرار می دهد بخصوص آنجا که با بیان مظلومت شهدا در عملیاتها و شرح شهادت یاران چهره دیگری از ظلم استکبار در حق مردم ایران به نمایش گذاشته شده. همچنین در این کتاب به زبان خود حاج قاسم سایر شهدای همرزم سردار نیز به مخاطب معرفی می شوند. شهدایی که اغلب آنها برای مخاطب ناشناخته اند و بسیار مورد علاقه سردار بودند و شهادت آنها غم بزرگی بر دل ایشان گذاشت.
گوشه ای از روح لطیف حاج قاسم به روایت این کتاب:
در یکی از روزهای عملیات والفجر ۱۰، حاج قاسم به دیدگاه آمد. ایشان دوربین را روی شهر خرمال و حلبچه زد. وقتی همه این شهرها را نگاه کرد، با حالت امیدواری به نتیجه عملیات، شروع کرد به خواندن این دو بیتی:
قدت از دور میبینُم بَسُم نی
به جایی رفته ای تو دسترسُم نی
به جایی رفته ای که گل بچینی
که هر چه گل بچینی مُو بَسُم نی
سلام:
چند شب پیش که توفیق شد رفتم گلستان شهدای اصفهان چند تا کتاب خریدم. یکی از این کتابها که توفیق خواندنش را پیدا کردم. کتاب «حاج قاسم» (جلد اول) است که در مجموعه کتابهای منتشر شده توسط «انتشارات یازهرا» تحت عنوان «یاران ناب» این کتاب شماره ۱۷ است که بالای کتاب هم درج شده.
این کتاب مجموعه ای از سخنرانی های سردار شهید حاج قاسم سلیمانی برای رزمنده ها در شبهای قبل و بعد از عملیات در زمان دفاع مقدس به همراه سخنرانی های ایشان در بعد از جنگ در یادمانها یا یادواره های شهدا است.
خواندن این کتاب را به همه پیشنهاد می کنم. بخصوص برای دهه هفتادی ها و دهه هشتادی ها که جنگ را ندیدند. دیدن و حس کردن جنگ از زاویه دید یک سردار نظامی، با آن فضای پر از احساس قبل از عملیاتها و یا بعد از شهادت یارانشان که در صحبتهای حاج قاسم موج می زند (که بارها اشک بنده را جاری کرد) انسان را بیش از پیش در مقابل آنچه که شهدا و بسیجیان جان بر کف در جنگ آفریدند به تعظیم وامی دارد.
از ویژگیهای دیگر این کتاب چاپ ۷۶ عکس رنگی تمام صفحه از این سردار دوست داشتی است.
برشی از این کتاب را خدمتتان تقدیم می کنم:
راهی بس عزیزالقدر و لطیف در بستر انقلاب اسلامی به سوی انسانهایی که نمیخواهند خود را در فرهنگ مدرنیته فریب دهند، گشوده شده است که برکات آن «لا یدرک و لا یوصف» است. عظمت جهانِ گشودهای که خداوند از طریق انقلاب اسلامی در آن به ظهور میآید و توکل به او در آن جهان نقش اساسی دارد تا به جای پناهبردن به خود، به خدا پناه ببریم. وقتی به عمق جهانی که میتوان با قلب زنده در آن حاضر شد پی بردیم و دانستیم بدون قلب زنده امکان آن چنان حضوری نیست، اشک جاری میشود و قلب به خود میآید. چیزی که در تشییع پیکر مبارک حاج قاسم سلیمانی، ملتِ ما در مقابل خود احساس کردند.
یکی از جهانهایی که سخت انسانها به آن نیازمندند، جهانی است که شهدا آن را شناختند و در راه حضور در آن جهان قدم زدند. همسر علی چیتسازیان میگوید:
سلام:
اول از همه شما را دعوت می کنم به مطالعه کتاب «من میترا نیستم» بخصوص دخترخانم ها را و به نظرم این کتاب می تواند هدیه بسیار خوبی برای دختران نوجوان باشد ضمن اینکه طراحی کتاب هم بسیار دخترانه و زیبا و جذاب است. و چه خوب است که مادرها این کتاب را شبها قبل از خواب برای دختر بچه هایشان بخوانند. و اصلا چه خوب است فرهنگ خواندن خاطرات شهدا برای بچه ها قبل از خواب ترویج بشود.
جای همه شما خالی دیشب گلستان شهدای اصفهان مهمان «شهید زینب (میترا) کمایی» بودم.
تا یک هفته پیش هیچ شناختی از این شهید نداشتم تا اینکه کتاب «من میترا نیستم» به دستم رسید. هنوز کتاب را به اتمام نرسانده بودم که توسط شهید طلبیده شدم.
«عشقی که عطای این دوران است»
«تاریخ جدیدی شروع شده است»
با مطالعه کتبی مثل «گلستان یازدهم» یا «یادت باشد» یا «سربلند» و از این قبیل کتب به فهمی می رسیم که از حقایق زمانه ماست. آری، شهدای ما نوعی جدید از ازدواج و تشکیل خانواده را برای ما نمایان کردند. آن ها با درک این حقیقت که مسافری بیش در این دنیا نیستند و سفر آن ها الی الله است برای خود همراه و همسفر گزیدند. همراه و همسفری که سیر او را تسهیل، تسریع و محقق کرد. همراه و همسفری که اگر نبود شاید هیچوقت آن شهید حقیقتا مفهوم حب الله، ایثار و فدای حق شدن را نمی فهمید و اگر هم می فهمید در جامه ی عمل پوشاندن به آن موفق نمی شد.
حضور در
جمعِ سجادهنشینانِ خطشکن در
کاروان راهیان نور
«شهید حاج جمشید قره سواری»
«شهیدی که هیچ تصویری از او در اینترنت یافت نشد»
«شهید جمشید قره سواری» در دوازدهم فروردین هزار و سیصد و بیست و نه در خوزستان به دنیا آمد و تا دوره متوسطه به تحصیلاتش ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب به عنوان پاسدار در سپاه پاسداران مشغول به کار شد.
وی به همراه همسر و چهار فرزندش در شهر اهواز زندگی می کرد تا اینکه در چهاردهم بهمن هزار و سیصد و شصت و پنج توسط نیروهای سازمان تروریستی مجاهدین خلق «منافقین» در مقابل منزل مسکونی اش ترور شد و بر اثر اصابت 8 گلوله در سی و شش سالگی به شهادت رسید.
این جملات تنها اطلاعات رسمی موجود دربارة این شهید عزیز در اینترنت می باشد!!!!!!
اطلاعات بیشتر دربارة نحوة شهادت این شهید از زبان فرزندشان:
خواهران گرامی توجه داشته باشند که بالاتنه پیکر شهید برهنه است. اگر تمایل ندارند اصراری بر دیدن عکس نیست.
هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا
سارا لباس پوشید، با جبهه ها عجین شد
در فکه و شلمچه ، دارا بروی مین شد
چشم چشم دو ابرو، خوشگلیه بابام کو؟
حتی توی صورتش، نمونده یک تار مو
گوش گوش دو تا گوش، بابام هی میره از هوش
تا که به هوش میادش، میگه دخترکم کوش
اومد پیشم گفت: خیلی دلم گرفته. روضه میخونی؟؟؟شاید دیگه فرصت نباشه!!
گفتم: برو شب عملیاته! خیلی کار دارم!!
رفت و با دوستش برگشت! اصرار که فقط چند دقیقه!! خواهش میکنم.
به احترام ...
صورت متلاشی شده شهدا...
صورت خود را بپوشانید...
با حجاب و حیا !!
یادش بخیر، شب عملیات کربلای 4 تو آب که افتادیم، متاسفانه عملیات لو رفته بود هواپیماهای عراقی بالای سرمون منور می ریختن و عراقیها توپ فرانسوی (بمب هایی بود که می زدند و بالای سرمون منفجر می شد) از نیزارها که گذشتیم، عراقیها با دیدن ما گفتن ، الایرانیه و با توپ 23 (مخصوص زدن هواپیماها) بصورت ضربدری شروع به تیراندازی کردن و اجازه کاری به ما نمی دادن.
منو سید مرتضی دست گردن هم انداخته بودیم یه لحظه حس شیطنت اومد سراغم ویهو گفتم آخ و رفتم زیر آب بنده خدا سید مرتضی داشت منو هی صدا میزد و گریه می کرد، که یهو سرمو از تو آب در آوردم، بغلم کرد و گفت تو رو خدا دیگه از این شوخیا نکن، گفتم ببخشید.
یه ده دقیقه که گذشت یهو سید مرتضی گفت آخ و رفت زیر آب، با خودم گفتم حقشه اگه بیرون بیاد چنان بترسونمش، اولش نمی خواستم باور کنم و همش می گفتم عجب نفسی داره هر چی منتظر موندم و گفتم سید....سید... تو رو خدا دارم نگران می شم، سید دیگه بالا نیومد راستی راستی شهید شده بود، البته قول شفاعتو قبل از شهادت به همدیگه داده بودیم.
شادی روح شهدای مظلوم غواص صلوات
صدای انفجار آمد و سنگر رفت هوا.
هر چه صدایش زدیم جواب نداد.
رفتیم جلو، سرش پر از ترکش شده بود و به زیبایی عروج کرده بود.
جیب هایش را خالی کردیم.
داخل جیبش کاغذ جالبی پیدا کردیم.
هم قد گلوله توپ بود
گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت: با التماس!
رزمنده ای گفت:
چند روز بعد از عملیات، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش هر جا می رفت همراه خودش می برد..
«خواب ابدی در کنار مهمات»
مهمات می بردم.
چند نفر توی جاده دست تکان دادند، سوارشان کردم.
گفتم: شما که هنوز دهنتان بوی شیر می دهد. نمی ترسید از جنگ؟
خندیدند و صلوات فرستادند و آمدند بالا کنار مهماتها نشستند.
جلوتر گفتند: با چراغ خاموش برو، عراقی ها روی جاده دید دارند، بدجوری می زنند.
ولی چراغ خاموش رفتن مساوی بود با رفتن ته دره!
یعنی خط بدون مهمات!
«آنقدر گمنام بود که کسی او را نمی شناخت»
مدتی بود که از پسر آقا خبری نداشتیم (زمان ریاستجمهوری) و هراسان به دنبال او میگشتیم دیگر شک داشتیم که خوشبین باشیم و فرضیههای ربودن وی پیش آمد و ...