معرفی کتاب ِ «تب مژگان»
معرفی کتابِ «تب مژگان»
دشمن شناسی از بزرگترین توصیه های قرآن و راوایات اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) است. قطعا هر کس از این توصیه و رهنمود مهم رویگردان شود، دچار انواع طوفان ها و مصائب سهمگین خواهد شد.
مجموعه حاضر، حاصل تحقیقات مهم و طولانی مدت در زمینه بهاییت و بهایی شناسی است که در قالب رمانی امنیتی منتشر شد.
قسمتی از داستان:
خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم می گشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمی گردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...
بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:
محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...
علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...
صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...
این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد...
آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف می زد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه می کرد و در خودش نمی ریخت...
عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی می گذشت... مژگان غذا می خورد... راه می رفت... می نشست... حرف می زد... ابراز عواطف می کرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش می رفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف می زد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش می رفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمی رفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمی شناختند...
تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...
می ترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...
دکتر که در همسایگی آنها زندگی می کرد، فورا بالای سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و معاینه، فقط گفت: «تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید می توانم به او آرام بخش بزنم ...»
اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: «صبر می کنم... باید صبر کنم... آرام بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها باشم...»
تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش می لرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش بالای سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... و حالا خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...