واسه چی هر هفته میری کلیسا؟! (داستان کوتاه)
واسه چی هر هفته میری کلیسا؟!
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته، رُزی، خانم نسبتا مسن محله داشت از کلیسا برمیگشت ...
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: مامان بزرگ، تو مراسم امروز، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: عزیزم، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم!!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت: تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست. خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت: عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟!
نوه با تعجب پرسید: تو این سبد؟ غیر ممکنه ، با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه!!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرا ر کرد: لطفا عزیزم!
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد، سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: من میدونستم که امکان پذیر نیست، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده!
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت: آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده، یه نیگاه بنداز ...!
تشکر از Mehr God بابت ارسال این مطلب