داستان منظوم «از مدینه تا مدینه» (قسمت اول: به خلافت رسیدن یزید بن معاویه)
داستان منظومِ «از مدینه تا مدینه»
«روایتی از قیام «امام حسین (ع)»
«قسمت اول: به خلافت رسیدن یزید بن معاویه»
سال اندر شصت هجرت چون رسید
شام را آهنگ نو آمد پدید
حاکم اندر وضع بیماری فتاد
مرگ یکسر پنجه در جانش گُشاد
ابن بوسفیان چو از دنیا برفت
پور او اندر سر جایش نشست
کافر از مادر بزاد و با نفاق خود بمرد
آن خلافت را به فرزندش سپرد
نسل بوسفیان و از صلب عنود
در پلیدی همچو او هرگز نبود
حاکمی میخوار و اشکم باره ای
دین ستیزی، جاهلی، مکاره ای
پور آن مرد لعین نابکار
آن یزید دین گریز خوک خوار
شد امیر غاصب و مسند نشین
بر خلیفه او درآمد جانشین
غاصب آمد ملک و دین را شد عدو
زشت، زیبا گشت و پستی شد نکو
دیو سیرت، چهره چونان آدمی
در شقاوت بی نظیر و بس دَنی
از قضا شد حاکم اندر ملک دین
جانشین مصطفی شد در زمین
بی ادب بود و به خُلق اندر فساد
با نبی و اهل او اندر عناد
غرق مستی روز و شب بوزینه خو
همچو شیطان بر حقیقت کینه جو
دائم الخمر و به بازی با قمار
مطرب و بزم آور و اهل شکار
بیخرد در امر ملک و بی خبر در امر دین
با جهولان بُد قرین و با سفیهان همنشین
همره مستان خمر و همدم بوزینگان
هم به مستی در نماز و هم به بازی با زنان
دشمن دین، منکر وحی و رسول
حق ستیز و همچو اجدادش جهول
چون که او بر مسند قدرت نشست
عهد ها را یک به یک از هم گسست
عده ای را غالب آمد خوف و جهل
زائل آمد عقل و فهم آمد فشل
دست خود بگشاده در بیعت شدند
این چنین آلوده با ذلت شدند
گر که قوم حق بصیرت داشتند
آن عدو را کی ولی پنداشتند
گر صفا بیرون شود از جان ما
تیره گردد آینه در هر سرا
در شباهت می کشاند نیک و بد
خود نداند ابرشم را از نمد
چون ز خوان معرفت آگه شدی
گمرهی بنهاده در را آمدی
تا که ناید نور بر ظلمت مزید
ناشناسی مر حسین را از یزید
داد فرمان بر امیر شهر نور
هان فراخوان مردمان را در حضور
بیعت از مردان با شهرت ستان
از حسین ابن علی غافل نمان
گر کند بیعت تو او را وارهان
گر نیارد سر، سرش را می ستان
چون حسین بن علی بیعت کند
خلق بسیاری ورا همره شود
او امام المتقین است گوش دار
مظهر علم الیقین است هوش دار
گر ز او بیعت ستانی بی گمان
در ثبات آید حکومت همچنان
لیک اندر بیعت او کوش کن
این سخن را بی تخطی گوش کن
گر نیارد با تو بیعت جبر کن
هم توسل بر قوای قهر کن
چون نیاید در ید فرمان ما
کن تو سر از پیکرش در دم جدا
وانگهان آن سر روان کن سوی من
تا بیاسایم درآیم از محن
واصل آمد چونکه فرمان یزید
حاکم آنگه راه دعوت را گزید
قاصدی را گفت اکنون ای فلان
گو به فرزند علی با این بیان
کای حسین ای پور پاک مصطفی
هین امیر شهر می خواند تو را
این زمان نزدش درآ ای ملتجاء
ای پناه خلق و امید و رجاء
چون که بشنید این سخنها آن امام
در پی آن دعوت و اصرار تام
در پی قاصد روان شد میر ما
تا درآید اندر آن دولت سرا
آمد آنجا در حضور آن سفیر
کو به ظاهر میر و در باطن اسیر
گفت اینک آمدم حرف تو چیست؟
مقصد و پیغام تو از بهر کیست؟
آن امیر شهر گفتا در مزید
این زمان مامورم از سوی یزید
کاینچنین بیعت ستانم از شما
در حمایت از یزید آن میر ما
گفت با آن مظهر علم نهان
کن تو بیعت با یزید در این مکان
تا چه باشد رأیت ای سلطان دین
ای تو فرزند امیرالمومنین
حضرت خیرالبشر میر زمان
گفت با والی فلان ابن فلان
من نباشم اینچنین ذلت پذیر
زین سبب بیعت نیارم با امیر
بعد از آن فرمود پور مصطفی
من چسان بیعت کنم با آن کذا