داستان منظوم «از مدینه تا مدینه» (قسمت دوم: بیعت نکردن امام حسین (ع) با یزید)
داستان منظومِ «از مدینه تا مدینه»
«روایتی از قیام «امام حسین (ع)»
«قسمت دوم: بیعت نکردن امام حسین (ع) با یزید»
دائم الخمر است آن بوزینه باز
مست و لایعقل شود او در نماز
کی روا باشد که آن مرد لعین
غالب آید بر تمام مسلمین
غاصب ملکست و مکتب ناشناس
ادعایش در خلافت بی اساس
کی شود اعلا به اسفل هم قرین
کی مَلَک با دیو گردد همنشین
کی خداوند اینچنین آرد قبول
عهد عاقل با شقی ابن جهول
کی روا باشد همی آزادگان
در جلوس و حشر و نشر باددان
اینچنین پیمان گرفت از عالمان
آن خداوند حکیم رازدان
حامی مظلوم باشند در جهان
در جدال دائمی با ظالمان
بعد آن گفتا به حاکم کای ولید
من ندارم عزم بیعت با یزید
دین حق از انبیاء دارد ضیاء
کی به ظلمت می رود آیین ما
لیک اندیشه خواهم کرد و گفت
پاسخت را آشکارا یا نهفت
اینچنین آمد برون با این کلام
از ملاقات ولید آندم امام
اندر آنجا گفت مروان ای امیر
گر شود خارج از اینجا آن شهیر
هرگز او بیعت نیارد با یزید
سوی دیگر راه نو خواهد گزید
تا به چنگ توست بیعت می ستان
ور نیارد سر، تو خونش کن روان
بعد آن گفتار و آن هشدارها
شد برون مولا از آن دیوارها
رفت سوی اهل و انصار آن زمان
گفت با آنان حدیث قاصدان
گفت آندم با همه اهل و عیال
عزم آن دارم درآیم در وصال
لیک، خیزید و عزم ره کنیم
سوی شهر ایمن مکه رویم
این سخن ها گفت با اعوان خویش
خود روان شد سوی جد و مام خویش
در مزار جد خود آمد فرود
از غم خود گفت و بر اشکش فزود
گفت: جَدّا بنگر این امت که چون
می رود اندر ره کفر و جنون
گریه ها بنمود و گفتا صد سخن
از فراق و بیعت و رنج و محن
چشم بست و خواب او را در ربود
دید پیغمبر به سویش رو نمود
این چنین گفتا به فرزندش حسین
کای تو محبوب من و نور دو عین
غم مخور کندر طریق سیر یار
می کنی جان را به راه حق نثار
عن قریب ای جان درآیی پیش من
ای تو، مُحیّی من و بر کیش من
بعد از آن در هجرت آمد شاه دین
با زن و فرزند و جمله تابعین
شد برون از شهر جد و باب خود
با همه یاران و با اصحاب خود
در عزیمت سوی مکه شد روان
همرهش اهل و عیال و کاروان
عزم کعبه کرد و با یاران شتافت
در فراقش جان مردم می گداخت
می رود این کاروان اندر حیات
تا برآرد آب حیوان از ممات
بعد هجرت سال اندر شصت بود
کو درآمد اندر آن وادی فرود
کرده هجرت کاروان شهر نور
می رود این قافله تا نفخ صور
من چه گویم کاروانا بعد از این
زین شعور و شور و غوغا در زمین
این حدیث عشق و غوغای مناست
هجرت از شهر نبی تا کربلاست
کربلا را عرش اعلا می کند
آن زمین را او معلا می کند
کربلا اوج فراق است در جهان
دادِ عاشق را جواب است هر زمان
هر چه گویم عجز من آید عیان
وصف این معنا نیاید در بیان
می رود این قافله با صد رجاء
می کشد آن را خدا داند کجا
آمد اندر مکه آن سلطان فرود
سرزمین وحی و پیغام و شهود
چون به شهر مکه آمد مستقر
و اندر آنجا منتشر شد آن خبر
خیل مردان و زنان و زائران
سوی او در رفت و آمد این و آن
هر زمان در رفت و آمد مردمان
بی خبر از غیب و گاه امتحان
آمد اندر مکه او جان مطاب
مردمان پروانه سان اندر طواف
گرد او گرد آمد آن خلق گران
چون که او بود از پیمبرشان نشان
جمله مردم سوی او بشتافتند
دست ها در دست او بگذاشتند
این خبر پیچید در شام بلا
حاکمان را خوش نیامد این قضا
بر یزید و جمله جاسوسان همه
غالب آمد ضعف و خوف و واهمه
شعر از استاد محمود قنبری (تخلص: شاهد)