داستان منظوم «از مدینه تا مدینه» (قسمت چهارم: ورود امام حسین (ع) به کربلا)
داستان منظومِ «از مدینه تا مدینه»
«روایتی از قیام «امام حسین (ع)»
«قسمت چهارم: ورود امام حسین (ع) به کربلا»
رهگذرها دید مولی در گذر
می رسید از کوفیان هر دم خبر
ناگهان در پیش رو آن کاروان
خیل لشگر دید با تیر و سنان
لشگری از کوفه می آمد هزار
تا برآرد کاروان را در حصار
چون بدید آن لشگر و خیل سپاه
در مسیر کاروان کج کرد راه
لیک لشگر سوی آنان شد به ره
تا درآمد در مقابل آن سپه
حُر امیر آن زمان بود در سپاه
نزد پور مصطفی شد عذرخواه
رو به مولی کرد و گفت ای نیکزاد
این زمان مامورم از ابن زیاد
تا که راهت را به کوفه سد کنم
اندر اینجا سد آن مقصد کنم
چون شنید او قصد آن خیل عدو
گفت ای حر گر تو هستی خیر جو
این زمان بگذار تا اندر قضا
پیش رو گیرم ره خیر و رضا
راه دیگر پیش رو گیرم کنون
زین حصار و ماجرا آیم برون
حر بگفتا ای تو فرزند رسول
این سخن بر من همی باشد قبول
راه دیگر برگزین ای نور دین
تا چه پیش آید تو را زین سرزمین
من همی پرسم ز میر کوفه باز
تا چه سازم با تو ای میر حجاز
کاروان اندر بیابان شد روان
با همه دلدادگان و عاشقان
کاروان در راه و مقصد ناپدید
قاصدی با نامه از کوفه رسید
نامه از کوفه چو آورد آن سوار
قصد حاکم شد در آنجا آشکار
اندر آن فرمان به حر گفتا چنین
راه او سد کن تو در آن سرزمین
چون که فرمان آمد از پور زیاد
حر به لشگر این چنین دستور داد
ره ببندید این زمان بر کاروان
در حصار آرید مردان و زنان
چون که مولی راه خود را بسته دید
در بیابان او به هر سو بنگرید
اندر آن وادی بپرسید آن امام
این بیابان را چه باشد اسم و نام
پیرمردی رهگذر گفتا جواب
قادسیه نام دارد در کتاب
گفت مولی گر بود نامی جز این
باز گو ای مرد آگاه و امین
در جواب شه بگفت او از صفا
نینوا نامند و خوانند کربلا
چون ز او بشنید نام کربلا
گفت آمد، موسم رنج و بلا
بعدِ آن گفتا چنین اصحاب را
اهل خویش و جمله آن احباب را
این مکان را مسکن و مأوا کنید
خیمه ها را این مکان برپا کنید
زین قضا آمد فرود آن کاروان
در حصار لشگر و تیر و سنان
دوم ماه محرم این چنین
کاروان شد مستقر در آن زمین
با سپاه از کوفه آمد پور سعد
بر سپاه حر بدانجا بر مدد
پی ز پی از گوفه لشگر می رسید
تا سپاه بی کران آمد پدید
شد فراهم لشگری با صد هزار
در مقابل شاه دین با صد سوار
آفتاب گرم آن صحرا چنان
سخت می شد بر زنان و کودکان
اینچنین بگذشت روزی چند و چون
تا درآمد نوبت شمشیر و خون
آفتاب روز تاسوعا دمید
آب اندر خیمه ها شد ناپدید
تشنگی غالب شد اندر خیمه گاه
رو به سوی پور خود بنمود شاه
گفت آندم نازنینا اکبرم
ای تو فرزند و انیس و یاورم
مشکها خشکید و طفلان بی قرار
سوز خورشید و زمین پر شرار
مشکها پر کن ز آب ای پور من
وارهان این کودکان را از محن
در طلب شد سوی آب آندم علی
در پی ابلاغ و فرمان ولی
جانب شط رفت و آمد با شتاب
رو به سوی خیمه ها با مشک آب
سایة شب خیمه زد بر خیمه گاه
گفت با اصحاب آن یاران راه
کینه از من دارد این قوم گران
بیعت از من با شما رفت از میان
چون برآید روز و شب گردد نهان
نیزه و تیغ و سپر گردد عیان
یک نفر از ما نباشد در امان
خون ما ریزد ز جور دشمنان
بهره گیرد هر که خواهد زین مجال
راه خود گیرد رود بی قیل و قال
شعر از استاد محمود قنبری (تخلص: شاهد)