داستان منظوم «از مدینه تا مدینه» (قسمت هفتم: نماز ظهر عاشورا و شهادت یاران)
داستان منظومِ «از مدینه تا مدینه»
«روایتی از قیام «امام حسین (ع)»
«قسمت هفتم: نماز ظهر عاشورا و شهادت یاران»
یک به یک یاران مولا بعد از این
در میان تیر و شمشیر و کمین
خونشان جاری شد و جانها فدا
در ره خونین آن ثار خدا
طی شد اینسان روز عاشورا زمان
تا که شمس آمد میان آسمان
آن امام آمد به محراب نماز
در سپاس کردگار بی نیاز
بعد از آن گفتا به اصحاب این سخن
کای همه خوبان و ای یاران من
جنت و رضوان کنون در انتظار
نهرها اینک روان چون جویبار
میوه ها بسیار و قصر و حور آن
بسته آذین روضه و باغِ جنان
جد و باب و مادر من در جنان
با شهیدان و همه رزم آوران
چشم دارند بر شما مردان حق
تا کِه آید از شهادت در سبق
این زمان از دین حق یاری کنید
از حریم او نگهداری کنید
بعد از آن گفتار و آن هشدارها
رفته یاران سوی لشگر بارها
اندر آن میدان جنگ و کارزار
یک به یک مردان، چو شیر بی قرار
بر جناح حق ستیزان حمله ور
بر فضا پَرّان بیامد دست و سر
در مصاف آن سپاه پر شمار
وَز دَم شمشیر آن قوم ضرار
با شهادت یک یه یک یاران دین
با سر بی تن فتاده بر زمین
نوبت آمد بر حبیب آن یار پیر
تا درآید سوی میدان همچو شیر
او به میدان رفت با خود و سنان
حمله ور شد در مصاف کوفیان
زد به قلب دشمن آن پیر جلیل
رخنه آمد در صف قوم ذلیل
در نبرد سخت و آن جمع کثیر
بر زمین افتاد آن مرد شهیر
این زمان مردی از آن قوم لعین
سر جدا کرد از تن آن نازنین
چون بدید آن سر امام المتقین
گفت مولا، بر تو بادا آفرین
بعد از آن گفتا چنین با ابن قِین
شد شهادت گاه من این سرزمین
چون جدا گردد سرم از پیکرم
ابن قین بر نیزه می سازد سرم
از طمع این سر رساند بر یزید
تا ستاند هدیه ها با این نوید
آمد آنگه نافع آن پور هلال
تا بگیرد اذن پیکار و قتال
نو عروسی داشت نافع از قضا
همره او بُد در این دشت بلا
چون بدید آهنگ شوی و عزم او
دامنش بگرفت و گفتا ای نکو
کیست بعد از تو مرا یاری کند
سرپرستی یا مددکاری کند
گفتگو را چون شنید آن دم امام
گفت با نافع به نرمی این کلام
همسرت را ناگوار آید فراق
تو رضای او گزین اندر وفاق
ترگ میدان گوی و نزد او بمان
تا درآید زین قضا او شادمان
گفت نافع در جواب آن مراد
من چسان ترک تو گویم زین جهاد
گرنیارم یاری ات ای بوالفضول
در قیامت شرم دارم از رسول
این سخن را گفت و آمد در قتال
کشته شد در این نبرد و این جدال
یک به یک یاران مولا این چنین
دست و سر از تن جدا نقش زمین
تا در آمد نوبت آل رسول
در نبرد قوم بیداد وجهول
پیش از این گفتند یاران این سخن
کای امام و ملجاء و شاه زَمَن
تا که جان باشد ز ما اندر بدن
کی گذاریم تا تو آیی در مَحن
تا که ما باشیم و جان ناید زوال
آل احمد را نشاید در قتال
شعر از استاد محمود قنبری (تخلص: شاهد)