داستان منظوم «از مدینه تا مدینه» (قسمت هشتم: شهادت حضرت علی اکبر (ع) و قاسم بن الحسن (ع)
داستان منظومِ «از مدینه تا مدینه»
«روایتی از قیام «امام حسین (ع)»
«قسمت هشتم: شهادت حضرت علی اکبر (ع) و قاسم بن الحسن(ع)»
چون که خون جمله یاران شد بزیر
نوبت آمد بر علی پور امیر
پور مولی آن علی اکبر است
کوجوان و از همه زیباتر است
عمرش اندر هجده آمد در قمر
درشباهت همچو جدش اسم و سر
او بُود اول شهید از بوتراب
کز برای اذن آمد نزد باب
گفت اکبر با پدرای شاه دین
رخصتم فرما به جنگ آیم قرین
بی تأمل داد اذنش آن امام
تا درآید در جدال و درقیام
لیک گریان گشته چشمش از فراق
از غم تنهایی و جورعراق
رو به سوی آسمان گفت این سخن
با خداوند حکیم ممتحن
تو گواهم باش بر قوم ضَلال
میرود فرزند من سوی قتال
او به سیرت هم به صورت هم سخن
همچو پیغمبر بُوَد درجان و تن
می فرستم من به میدان پور خویش
در حمایت از نبی و دین و کیش
ای خدا برگیر، اِحسانت کنون
بخت این مردم تو بنما واژگون
پاره پاره کن توجمع این خسان
کن تو گمره تا ابد این ناکسان
والیان را تو مکن زینان رضا
کن تو آنان رابه ذلت مبتلا
دعوت آمد برمن از این قوم کین
تا درآیم از برای حفظ دین
من روان گشتم به سوی کوفیان
با همه اصحاب و اهل وخانمان
لیک اینان را وفا رفت ازمیان
خون ما را کرده در صحرا روان
بعد از آن، پور حسین بن علی
رو به میدان گفت با صوت جلی
من علی اکبرم پوی حسین
آن که باشد مصطفی را نور عین
کس نراند حکم بر ما خاندان
کی سزا باشد چنین رنج گران
حمله آرم بر شما ای ناکسان
تا درآید نیزه ام همچون کمان
من ولی و دین خود را حامی ام
در شجاعت بی بدیل و نامی ام
هاشمی ام ضربت من چون علی است
قدرت حق در وجودم مُنجلی است
این رجزها خواند و همچون برق و رعد
حمله ور شد بر سپاه پور سعد
او به خاک افکند یکصد تن فزون
شد عطش غالب بر او از دفع خون
آن زمان باز آمد او نزد پدر
با تن خونین و زخمِ پا و سر
گفت جانا از عطش تابم شکست
بند بند پیکرم از هم گسست
گر عطش سازد رهایم زین شرر
بار دیگر برکنم صد پا و سر
چون شنید او این سخن ها از علی
اشکها جاری شد از چشم ولی
گفت فرزندم گران است این سوال
از برای جد و بابت این مقام
تو بخوانی و جوابی نشنوی
دادشان خواهی و دادی ننگری
لیک پیش آور تو ای جانا زبان
تا زبانت را بگیرم در دهان
آن چنان خشکیده شد کام پدر
کز عطش او از علی بد تشنه تر
بعد از آن گفتا که جانا اکبرم
در دهان بگذار این انگشترم
وانگهان اندر نبرد دشمنان
بار دیگر عزم خود را کن عیان
تا بنوشی شربت از جام نبی
بعد از آن هرگز نشاید تشنگی
بار دیگر رفت شبه مصطفا
سوی میدان در نبرد اشقیا
حمله ور شد او به دشمن همچو باد
بر زمین می ریخت از قوم عناد
از کمین آمد عدو اندر قفا
ضربتی زد، فرق اکبر شد دو تا
دشمنان هر سو بر او بشتافتند
بر سرش شمشیر کین افروختند
شد تنش صد چاک از شمشیر کین
سر نهاد او از عطش بر صدر زین
روی زین خم شد که ناید بر زمین
یالِ مرکب را گرفت آن نازنین
زد به قلب دشمن آنگه با شتاب
تیرباران شد تن آن مستطاب
لحظه ی آخر علی، از صدر زین
نیمه جان افتاد بر روی زمین
گفت آن دم ای پدر جان از وفا
آمد از جنت بسویم مصطفی
داد بر من شربتی بس خوشگوار
کز سر من شد برون هوش و قرار
ناله زد ناگه حسین از عمق جان
رو نمود آندم بسوی آسمان
گفت بعد از تو، ایا جان پدر
خاک عالم گشته دنیا را به سر
گفت راوی دیدم آنجا با شتاب
زینب آمد از حرم چون آفتاب
بر سر جسم علی زینب رسید
ناله ها از عمق جان بر می کشید
سخت گریان شد به صحرا همچو ابر
زین مصیبت او ز کف بنهاده صبر
چون ز زینب دید آن حال حزین
شد به نزد خواهر آن سلطان دین
دست او بگفرت و سوی خیمه برد
جسم اکبر را به اصحابش سپرد
وانگهان آمد بسوی اکبرش
بر سر زانو نهاد آندم سرش
بوسه میزد بر لب و بر گونه اش
پاک کرد او خاک و خون از چهره اش
گفت فرزندم تو رستی زن اَلَم
خود شدی آسوده از اندوه و غم
رفتی آنجا روح و ریحان یافتی
باب خود را هم غمین بگذاشتی
زود باشد درعبورم زین گذر
من درآیم با تو ای جان پدر
«شهادت قاسم بن الحسن (ع)»
شد به سوی خیمه پور مجتبی
با عمو گفت این سخن با صد رجاء
ای عمو جان اذن میدانم بده
مُردم ای جان عمو، جانم بده
چون که مولا اذن میدانش نداد
گریه ها بنمود و بر پایش فتاد
بوسه زد بر دست و بر پای عمو
تا ستاند اذن میدان آن نکو
چون که قاسم هر دم اصرارش نمود
آن امام حق، ره وصلش گشود
با رجز گفتا به دشمن این سخن
گر ندانید، این منم پور حسن
جد من باشد امین وحی حق
کی شما را زین نسب باشد سبق
می درخشید او به میدان چون قمر
حمله ور شد بر سپاه فتنه گر
بر زمین زد زان همه سی تن فزون
از میان لشگر و قوم جنون
گفت راوی من نظر کردم بدو
نوجوان دیدم به صورت بس نکو
ابن سعد چون دید جنگ نوجوان
کشته های لشگرش را در میان
گفت اینک حمله آرم بر سرش
تا ببرم رأس او از پیکرش
حمله کرد و سوی قاسم خود شتافت
با دم شمشیر، فرقش را شکافت
بر زمین افتاد بر مرکب، جوان
با تن مجروح و فرق خون فشان
چون به خاک افتاد گفتا این ندا
وقت رفتن شد عمو جانم بیا
چون عقابی کز میان آسمان
هجمه آورد بر شکار روبهان
در مصاف اشگر و در گیر و دار
دشمن از آن حمله آمد در فرار
جسم قاسم زیر سُم اُستوران
شد لگدکوب از فرار دشمنان
وقت جان دادن بدیدم این چنین
پای خود سائید بر خاک زمین
گفت راوی دیدم اندر آن غبار
بر سر بالین قاسم آن سوار
این چنین گفت او به قاسم زین مجال
سخت آید بر من این رنج سوال
تو بخوانی و نیاید پاسخت
پاسخ اَر آید نشاید یاری ات
یا به یاری تو گر خیزد عمو
این زمان سودی نبخشد رنج او
شعر از استاد محمود قنبری
خدا این نوشته هاتونو قبول کنه
وذخیره ی اخرتتون بشه
امیدوارم با نیت های خیرتون دلهای خاکستری ما را هدایت کنید