داستان منظوم «از مدینه تا مدینه» (قسمت دهم: وداع امام حسین (علیه السلام) با اهل خیام
داستان منظومِ «از مدینه تا مدینه»
«روایتی از قیام «امام حسین (ع)»
«قسمت دهم: وداع امام حسین (ع) با اهل خیام»
گفت راوی چون امام العارفین
یکه و تنها شد اندر آن زمین
شد به سوی خیمه ها با چشم زار
دید آنجا خالی از انصار و یار
نامشان را یک به یک فریاد کرد
شکوه ها زان دشمن بیداد کرد
وانگهان در خیمه ی سجاد شد
او ز دیدار پدر دلشاد شد
چون که وارد شد به فرزندش امام
خواست برخیزد علی از احترام
مانع آمد ضعف و بیماری که او
خیزد از جا آن عزیز نیکخو
گفت با زینب که جانا عمه ام
باش اکنون تکیه گاه شانه ام
تا که اندر محضر باب و امام
آرم اکنون راه و رسم احترام
بعد از آن جویا شد از احوال او
آن امام و ملتجا و باب او
او سپاس حق بگفت اندر جواب
لیک پرسید این سوال آن مستطاب
بر شما چون شد ز جور فتنه ها
وز نفاق مردمان بی وفا
گفت اندر پاسخ زین العباد
گشت شیطان چیره بر قوم عناد
غالب آمد نفس و حق رفت از میان
شد برون فرمان حق از یادشان
شعله ور شد جنگ و جاری بر زمین
خون یاران من و آن قوم کین
گفت آندم ای پدر جان، گر رواست
این زمان گویید عّم من کجاست
چون که زینب آگه آمد زین سوال
خیره شد بر چهرة آن بی مثال
تا چه پاسخ می دهد سلطان دین
بر سوال خاصّ زین العابدین
چشمها پر اشک و خود در انتظار
تا چه گوید آن شه والا تبار
گفت فرزندم عمویت کشته شد
از جفا در خون خود آغشته شد
در کنار شط و در آن سرزمین
هر دو دستش شد جدا از جور کین
ناله زد سجاد و آنگه شد خموش
ناگهان زین غصه رفت از تاب و هوش
چون به هوش آمد بگفتا ای پدر
با گویید از همه یاران، خبر
گفت یاران را شهادت شد نصیب
غرق در خون جعفر و عون و حبیب
او بپرسید یک به یک از همرهان
گفت در پاسخ امام عارفان
جز من و تو نیست اندر خیمه ها
هر که را خواهی ببین در کشته ها
چون که بشنید این سخنها از امام
سخت گریان گشت و گفتا این کلام
عمه جان برخیز و شمشیرم بیار
یک عصا آور که از سر شد قرار
گفت مولا ای علی عزم تو چیست؟
این سلاح و آن عصا از بهر کیست؟
گفت در پاسخ که قصدم شد بر این
تا به دشمن حمله آرم این چنین
آن عصا را تکیه سازم بهر خویش
در دفاع از حرمت اجداد خویش
چون که مولا عزم فرزندش بدید
نزد او آمد وِرا در بر کشید
بعد از آن گفتا تو ای فرزند پاک
برترین ذریه ام بر روی خاک
زین سپس بر کودکان و بانوان
بر یتیمان و تمام کاروان
سرپرست و جانشین من تویی
یارشان از جور این دشمن تویی
چون شود بر آسمان فریادشان
کن تو آرام این زنان و کودکان
جز تو مردی نیست اندر کاروان
باش بر آنان تو یاری مهربان
با تو گویند غصه و اندوهشان
مونس آنان شوی بر رنجشان
وانگهان گفتا به فریاد این سخن
زینب و کلثوم و فرزندان من
هست فرزندم از این پس جانشین
بر شما باشد امام، او بعد از این
فرض باشد طاعت او بر شما
او امام است و انیس و مقتدا
بعد از آن فرمود مولا این بیان
تو سلامم را رسان بر شیعیان
گو به آنان آنچه بر ما شد عیان
غربت و شمشیر و جنگی بی امان
گو که بابم کشته شد در راه دین
سر جدا شد از تنش در این زمین
در عزایش ندبه و زاری کنید
مکتبش را این چنین یاری کنید
کرد آنگه اندر آن میدان نظر
دید یاران، غرق خون، بی دست و سر
شد بسوی خیمه ها آندم روان
تا وداع گوید ز طفلان و زنان
نامشان را یک به یک فریاد کرد
وز سلامش جمله را دلشاد کرد
وانگهان اندر وداع آخرین
با همه اهل حرم گفتا چنین
بر بلا آماده باشید و صبور
تا نگهدارد شما را آن غفور
بی گمان حق یارتان باشد کنون
او ز شر خصمتان آرد مصون
عاقبت احوالتان نیکو کند
دشمنان را در بلاها افکند
شکوه ناید از شما زین ابتلا
تا نکاهد اجرتان نزد خدا
کرد بر تن جامة رزم رسول
در مصاف قوم بیداد جهول
برگرفت شمشیر و بر مرکب نشست
در مصاف مردمان شب پرست
گفت با خواهر که ای کلثوم من
این دم آخر تو بشنو این سخن
کن تو با خود خیر و نیکی خواهرم
من هم اکنون عازم این لشگرم
وانگه آمد سوی لشگر آن امام
خواند اشعار و بگفتا این کلام
از چه رو اندر مصاف من شدید
کشته ها زین فتنه ها آمد پدید
بر شما حقی ز من رفت از میان
یا به تغییر سنن بردم گمان؟
این چنین در پاسخ سلطان دین
گفته شد از سوی آن قوم لعین
این نبرد از بغض ما سر می زند
در حُنین و بدر، ریشه می برد
آنچه با اجداد ما در بدر شد
اینک اندر این زمین واگرد شد
چون شنید او طعن و نیش دشمنان
اشک اندر دیده هایش شد روان
بعد از آن بگشود مولا خود زبان
گفت با آن فتنه جویان و ددان
کافرند این قوم، بر پاداش حق
بر خدای جن و انسان و فلق
از حسد هم با علی هم مجتبی
در ستیز و کینه این قوم دغا
زان سپس گفتند این نامردمان
گرد هم آیید اندر این مکان
از برای فتنه و جنگ و قتال
با حسین بن علی آن بی مثال
بعد از آن فرمود با صوت جلی
هست جدم مصطفی بابم علی
نیست جدی همچو جدم مصطفی
کس نباشد چون علی مرتضی
کیست آن کس کو چومن دارد پدر
باب او خورشید و مامش چون قمر
کیست باشد همچو من در این جهان
پور پاک خاتم پیغمبران
گفت بسیار این سخن ها زان خطاب
از برای قومِ کین ناصواب
بعد از آن اندر خطابش همچو رعد
گفت با قوم نفاق و پور سعد
من سه مطلب گویم اندر این مکان
تا که حجت زین سخن آید عیان
اول آن باشد که ره گیرم ز پیش
باز گردم سوی شهر جد خویش
یا دهید آب از برای تشنگان
تا شود رفع عطش از کودکان
سوم آن باشد مرا اینسان سخن
جنگ ما باشد جدال تن به تن
گفت آنگه پور سعد از فرط کین
آن نشاید رفتن از این سرزمین
آب نگشایم به روی خیمه ها
سومین مطلوب تو گردد روا
شعر از استاد محمود قنبری