داستان منظومِ «از مدینه تا مدینه» (قسمت یازدهم: قتلگاه و شهادت امام حسین (علیه السلام)
داستان منظومِ «از مدینه تا مدینه»
«روایتی از قیام «امام حسین (ع)»
«قسمت یازدهم: قتلگاه و شهادت امام حسین (ع)»
این چنین شه شد به میدان قتال
تن به تن آمد حسین اندر جدال
بی گمان اندر میان سی هزار
در مصاف او نیاید یک سوار
هر که آمد در مصاف آن جناب
شد گریزان یا به خون آمد خضاب
می زد او بر قلب لشکر همچو شیر
آن سپه لرزان ز خوف آن دلیر
چون ملخ ها می گسست از هم سپاه
می رمید آن گله از آهنگ شاه
حمله ها بنمود و بر آنها بتخاخت
لشکر دون را ز هر سو می شکافت
جمع بسیاری به خون غلطان شدند
زین شجاعت واله و حیران شدند
در نظرها جلوه گر شیر خدا
گو به در آمد علی مرتضی
آفتاب داغ و سوز دشت تف
از عطش شد طاقت مولا ز کف
گشته پر خون جسم صد چاک حسین
نور عین و رحمة للعالمین
می چکد خون از زره چون چشمه سار
می رسد ایر از یمین و از یسار
بوسه گاه خاتم پیغمبران
گشته خونین از جفای دشمنان
زخم شمشیر و سنان و ضرب نی
برده تاب از آن شه فرخنده پی
لینک آن شه همچو شیر اندر شکار
در خروش و حمله بر قوم ضرار
بر زمین افتاده از لشکر هزار
از لهیب تیغ آن تنها سوار
گفت راوی من ندیدم تا کنون
همچو انسانی به اعصار و قرون
کو دهد از کف همه یاران خویش
بر تنش باشد فراوان زخم و ریش
لیک در عزمش نیاید ضعف و زار
همچو کوهی در مصائب استوار
حیرتم آمد از این عزم و یقین
سر به اوج آسمان پا در زمین
با سپاه خود بگفتا پور سعد
می شناسید این که باشد در نبرد؟
او بود پور علی آن شیر رب
کو به خاک افکنده شیران عرب
او بود پور علی آن شهسوار
بر دلیران غالب اندر کارزار
تن به تن گر در مصاف او شوید
بی گمان سوی هلاکت می روید
حمله آرید از یمین و از یسار
در میان آرید او را چون حصار
چون بگفتا این سخن آن نابکار
لشکر آمد از یمین و از یسار
در میان بگرفت او را چون حصار
آن سپاه دین گریز نابکار
گفت راوی دیدم آنجا در شمار
لشکری انبوه، با چندین هزار
در میان بگرفته شمسِ آسمان
از کمانها تیر کین سویش روان
دید مولا در پس تیر و غبار
جمعی از آن لشکر قوم ضرار
رو به سوی خیمه ها کج کرده راه
تا درآید بر زنان بی پناه
گفت آن دم آن شه والامقام
در خطابش با جماعت این کلام
گر به دین حق ندارید اعتقاد
یا نباشد در شما خوف معاد
در جهان آزاده باشید و غیور
وانهید آن خیمه های بی سرور
شمر بشنید این سخنها چون ز شاه
نزد مولا آمد از بطن سپاه
گفت ای پور علی حرف تو چیست؟
مقصد گفت و سخن های تو چیست؟
در جوابش گفت پور مصطفا
من به جتگم ای جماعت با شما
کشتن من مقصد این لشکر است
خیمه هایم در امان اولی تر است
بی گناهند این زنان و کودکان
گو به این نابخردان و سرکشان
تا که جان دارم به تن، هستم پناه
بر حریم اهل خویش و خیمه گاه
در امان باشد حریم خیمه گاه
از هجوم دشمن و جور سپاه
صیحه زد شمر لعین اندر خطاب
با سپاه دون مرام ناصواب
وانهید اهل و عیال و خیمه گاه
سوی او گردد روان خیل سپاه
او بُود کفوِ کریم این سپاه
مقصد ما گشته اکنون جان شاه
حمله ور شد خیل دشمن از جفا
گرد و خاک آمد ز میدان در فضا
از شرار شمس و شمشیر و سنان
شد نفس ها تنگ و تیره آسمان
زد به قلب دشمن آن یکتا سوار
زین شجاعت لشکر آمد در فرار
چون خزان زد بر سپاه شب پرست
آمد از این هجمه در لشکر گسست
جان مولا از عطش بی تاب شد
رو به سوی دجله ی پر آب شد
همچنان او قلب لشکر می شکافت
جانش از گرمای صحرا می گداخت
قصد او بر لشکر آمد آشکار
راه او صد شد ز جمع بی شمار
حمله کرد آن شه ره خود را گشود
بر لب آب روان آمد فرود
مرکبش از تشنگی بی تاب بود
انتظارش از برای آب بود
چون که آمد بر لب آب روان
سر فرو برد تا بیاشامد از آن
گفت با مرکب، شه دین این کلام
تو که هستی تشنه، من هم تشنه کام
بر خدا سوگند که از آب روان
من ننوشم تا تو سیر آیی از آن
گوییا بشنید مرکب این سخن
از لبان آن شه لشکر شکن
سر برآورد از میان آب رود
تا بنوشد آب آن شاه ودود
گفت با مرکب بنوش آب روان
تا بنوشم من از این آب گران
پس بزد کف اندر آن آب روان
تا بنوشد مرکبش آب، آن زمان
دست پر آب آمد آن گه سوی اسب
از قفا آمد سواری از عرب
این چنین گفتا به مولا آن سوار
از چه می نوشی تو آب خوش گوار
سوی خیمه می رود لشکر چو باد
از برای غارت آن قوم عناد
چون بگفتا این سخن آن بی ادب
آب بنهاد از کف آن شاه عرب
شد برون از شط و آمد با شتاب
رو به سوی خیمه ها آن مستطاب
با شتاب آمد چو در مقصد رسید
در حریم خیمه ها لشکر ندید
بار دیگر آمد اندر خیمه ها
تا وداع گوید ز آل مصطفا
کی تواند این قلم تا زین مجال
شرح حالی گوید از قال و مقال
شرح حالی گیرد از اهل حرم
از وداع آخر و زان شرح غم
هین کمان گردد قلم از شرح غم
بشکند صد خامه از رنج الم
هوش گردد زین الم از سر برون
دیده ها دریا شود از اشک و خون
آسمان زین ماجرا گریان شود
کوه بشکافد بسی لرزان شود
بحر گردد زین الم اندر خروش
از ملائک ناله ها آید به گوش
عرشِ حق پوشد ز غم، رختِ سیاه
هر دو عالم زین عزا گردد تباه
کی تواند کلک خونین بال من
باز گوید شمه ای زان انجمن
باز گردم تا به سطح آیم عیان
باز گویم ماجرا را بعد از آن
شاه دین گفتا به اهل و کودکان
بعد از این آید بلاها بی گمان
بر اسارت عزم را آذین کنید
با صبوری تلخ را شیرین کنید
زینبم منما شکایت زین بلا
صبر کن جانا تو از بهر خدا
چون وداع گفت و برون شد از حرم
سوی میدان آمد آن بحر کرم
شد به میدان، بر صف دشمن به تاخت
از جسدهای پلیدان، پشته ساخت
چون بدید آن لشگر این پیکار شه
در حصار خود گرفت او را سپه
نیزه و شمشیر و سنگ و تیرِ کین
همچو باران بر تن سالار دین
شد تن مولا ز خون، چون چشمه سار
سینه و پشت و یمین و از یسار
در روایت گفت باقر، آن امام
بر تن جدم ز جور اهل شام
شد شمار زخم ها سیصد فزون
از جفای دشمن و آن قوم دون
چیره آمد ضعف و خون ها شد کثیر
اندکی شد در تأمل آن امیر
ناگهان سنگی فرود آمد ز کین
بر جبین پاک مولا شد قرین
جاری آمد خون از آن سنگ گران
گشت گلگون روی ماه آسمان
جامه بالا زد که خون گیرد ز رو
تیر زهر آگین رها شد از عدو
تیر اندر سینه ی مولا نشست
تیر زهرین، پشت آن شه را شکست
سر به سوی آسمان برد آن امیر
گفت با خالق سخن ها آن شهیر
ای خدا دانی تو اکنون همچو من
نیست فرزند رسولی در مَحن
بسته بر قتلم کمر این قوم کین
خون من جاری نماید در زمین
بعد از آن تیز از قفا بیرون کشید
از شکاف سینه اش خون می چکید
کرد با خون، او محاسن را خضاب
تا در آید روی گلگون نزد باب
این چنین رفت از تنش تاب و توان
رو به لشکر کرد و گفتا این بیان
بر خدا سوگند ای قوم لعین
خشم حق بر جانتان گردد قرین
حق مرا آرد گرامی در جهان
می ستاند انتقامم ای خسان
در میان آید شما را کین و خون
کشته ها گردد از این دعوا فزون
در غضب شد زین سخن ها مرد کین
تیر دیگر شد رها بر شاه دین
تیر دشمن بر لب مولا نشست
این جنایت قلب زهرا را شکست
آن همه زخم جگر سوز از عدو
کرد بی تاب آن شه فرخنده خو
آفتاب گرم و زخم بی شمار
سرزمین داغ و جان بی قرار
شدت گرما و سوز تشنگی
لشکر بی دین و آن نامردمی
جنگ سنگین و هزاران تیر کین
زخم های پر ز خون شاه دین
سینه ی مجروح و روی پر ز خون
آن سر بشکسته از جور جنون
خون جاری گشته از سیصد کمان
کان نشسته بر تن جان جهان
ریزش خون و عطش همچون شرر
کرده بی تاب آن شه والا گهر
گفت راوی دیدم اندر بزم خون
ناگهان مردی ز آن قوم زبون
کرد شمشیری روان بر فرق شاه
غرق در خون شد شه عالم پناه
بر زمین شد جسم شه بر صدر زین
روی خاک آمد ضیاء و شمس دین
تیره شد خورشید و صحرا شد غبار
آسمان لرزان و دریا بی قرار
نیمه جانی در بدن بودش امیر
گفت با آن قوم در شهوت اسیر
بر خدا سوگند که بعد از قتل من
بر شما آرد غضب آن ممتحن
می ستاند انتقام از این جفا
کینه ها افزون کند بین شما
خون یکدیگر بریزید و خدا
نگذرد باز از خطاهای شما
بعد از آن از لشکر شوم عوام
آن جفا کار ابو ایوب نام
تیر کین افکند سوی آن شهیر
تا در آید بر سر شاه منیر
از قضا بر گردن مولا نشست
گویی ارکان سما از هم گسست
بر زمین افتاد خورشید از سما
آسمان بگرفت و خونین شد فضا
چون به خاک افتاد آن شاه رشید
خود تن خونین به گودالی کشید
حلقه زد جمعی ز لشکر گرد او
با کلوخ و سنگ آن قوم عدو
می زدند بر پیکر خونین شاه
بر سر و روی شه عالم پناه
در چنین احوال، یک مرد لعین
ضربه ای زد بر سر سلطان دین
جاری آمد خون، ز فرق آن امام
شد خضاب آن جلوه ی بدر تمام
گفت راوی رفتم آن دم سوی او
تا ببینم روی آن مرد نکو
بر خدا سوگند دیدم واژگون
ماه تابانی به گودی غرق خون
من شدم مبهوت نور رویِ او
خود شنیدم از لبان آن نکو
این چنین می گفت آن والا گهر
از عطش سوزد تنم همچون شرر
خولی ابن اصبحی آمد ز راه
تا جدا سازد سر از اندام شاه
چون نگاهش بر دو چشم شه گشاد
لرزه بر اندام آن دشمن فتاد
در هراس آمد ز روی آن نکو
تاب رفتن رفت از پای عدو
چون بدید آن صحنه شمر نابکار
خود روان شد جانب آن شهریار
پای خود بر سینه ی پور نبی
از ستم بنهاد آن مرد شقی
بر زمین افکند مولا را ز رو
تا جدا سازد سر از اندام او
پس کشید او نیغ بران از نیام
این چنین می گفت با خود این کلام
آگهم من زان که هستی در نسب
پور دخت پاک آن شاه عرب
نیک می دانم که اندر این جهان
برتری در جد و باب از مردمان
گفت راوی دیدم آنجا از کنار
چون که شمر آمد برون از آن غبار
بود اندر دست آن مرد لعین
رأس خونین حسین آن شاه دین
شعر از استاد محمود قنبری
ای خرگه عزای تو این طارم کبود
لبریز خون ز داغ تو، پیمانه وجود
تنها نه خاکیان به عزای تو اشگریز
ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود
از خون کشتگان تو صحرای ماریه
باغی و سنبلش همه گیسوی مشکبود
کی بر سنان تلاوت قرآن کند سری
بیدار ملک کهف توئی، دیگران رقود
نشکفت اگر برند تو را سجده سروران
ای داده سر بطاعت معبود در سجود