what is in your hand?
?WHAT IS IN YOUR HAND
خیلی ها ازم می پرسند، چی درباره کتابت بیشتر از همه متعجبت میکنه؟ و من میگم اینکه تونستم بنویسمش و هرگز نمیتونستم تصورش رو هم بکنم، خوابش رو هم نمیدیدم.
و خیلی ها ازم میپرسن، فکر میکنی چرا اینهمه آدم خوندنش؟
این کتاب هنوز هم حدود یک میلیون نسخه در ماه فروش داره و فکر می کنم دلیلش اینه که تهی بودن معنوی یه بیماری جهانگیره. به باور من همه ما در اعماق وجودمون بر این باوریم که معنی زندگی باید بیش از این چیزها باشه. صبح از خواب بیدار شو، برو سرکار، برگرد خونه و تلوزیون تماشا کن، بخواب، صبح از خواب بیدار شو، برو سرکار، برگرد خونه و تلوزیون تماشا کن، بخواب. آخر هفته یه مهمونی برو.
خیلی ها میگن من دارم زندگی می کنم. نخیر زندگی نمی کنی تو فقط وجود داری. من معتقدم که انسان تصادفی بوجود نمیاده، پدر و مادر ممکنه برای به دنیا آوردن انسان برنامه نداشته باشند اما خدا داره. پدر و مادر ممکنه تصادفی باشن، اما فکر نمی کنم هیچ بچه ای تصادفی باشه. و فکر می کنم تک تک شماها اهمیت دارید. برای خدا اهمیت دارید، برای تاریخ اهمیت دارید، برای جهان هستی اهمیت دارید و فکر می کنم تفاوت بین آنچه از نظر من سطح زندگی، موفقیت و اهمیت زندگی است در اینست که پی ببریم چرا به این دنیا پاگذاشتیم. من آدمای زیادی رو می بینم که بسیار باهوشند و میگن آخه چرا نمیتونم به مشکلاتم پی ببرم؟ و آدمای موفق زیادی رو می بینم که میگن چرا نمیتونم موفق تر باشم؟ چرا احساس می کنم خودم نیستم. چرا احساس می کنم باید وانمود کنم از اون چیزی که هستم بیشترم؟ به نظر من همه اینها برمیگرده به موضوع معنا، اهمیت و هدف. برمیگرده به موضوع اینکه چرا اینجام؟ برای انجام چه کاری اینجام؟ از اینجا به کجا خواهم رفت؟ اینها نه صرفا بحث های دینی، بلکه بحث های انسانیه.
وقتی کتابم پرفروش ترین کتاب در سه سال گذشته شد، منم یه جورایی با یه بحران کوچیک مواجه شدم. اینکه دلیلش چی میتونه باشه؟ چرا که پول هنگفتی عایدم کرد. وقتی پر فروش ترین کتاب دنیا رو می نویسی خروارها پول گیرت میاد و توجه زیادی رو بهم جلب کرد که هیچ کدوم رو نمی خواستم.
وقتی کلیسایی رو پایه گذاری کردم ۲۵ ساله بودم. و وقتی این کتاب رو نوشتم و ناگهان معروف شد با خودم گفتم دلیل این همه معروفیت چیه؟ چون همونطوری که در آغاز گفتم فکر نمی کنم پول و شهرتی که بدست میارید برای راضی شدن خودتونه اصلا به این اعتقاد ندارم.
و من شروع کردم به اندیشیدن درباره چیزی که اون رو مسئولیت در قبال ثروت و قدرت می نامم. پس من اساسا بر این عقیده ام که رهبری یه نوع مسئولیته، اگه در زمینه ای پیشگام هستید، در بازرگانی، در سیاست، در ورزش، در هنر، در دانش، در هر زمینه ای، چنین مقامی به شما تعلق نداره، بلکه امانتیه نزد شما. ما مسئولیم، این جهانبینی منه، پس باید به جهانبینی خودتون پی ببرید. مشکل اینجاست که بیشتر مردم اصلا به این موضوع فکر نمی کنند. هیچ وقت بطور واقعی جهانبینی شون رو ارزیابی نمی کنند. و میگن این چیزیه که من بهش اعتقاد دارم و این همه دلیلشه. من خودم به شخصه ایمان کافی برای بی خدا بودن ندارم. جهانبینی شما هر چیز دیگه ای رو توی زندگیتون رو تحت الشعاع قرار میده، چرا که تصمیمات شما رو تحت الشعاع قرار میده. روابطتون رو تحت الشعاع قرار میده. میزان اعتمادتون رو تحت الشعاع قرار میده. در واقع همه چیز زندگیتون رو تحت تاثیر قرار میده. اونچه ما باور داریم تعیین کننده رفتارمونه. و رفتارمون تعیین کننده اون چیزیه که در زندگی خواهیم شد.
به هر حال این ثروت و شهرت در زندگی من سرازیر شد. و با خودم گفتم باهاشون چکار کنم؟ در ابتدا من و همسرم تصمیم گرفتیم در پنج جا اون رو خرج کنیم. گفتم اول اینکه خرج خودمون نمی کنیم. نرفتم باهاش یه خونه بزرگتر بخرم. من خونه ای برای پذیرایی از مهمونهایم ندارم. هنوز همون ماشین فوردی که چهار سال پیش خریدم رو دارم. دوم اینکه دیگه از کلیسا حقوقی نگرفتم. سوم اینکه همه حقوقی رو که کلیسا تو ۲۵ سال گذشته بهم داده بود حساب کردم و برگرداندم. و سپس سه تا موسسه خیریه برپا کردیم و پولمان را در آنجا گذاشتیم. آخرین کاری که کردیم پرداخت صدقه و انفاق معکوس بود. بدین معنا که وقتی من و همسرم ۳۰ سال پیش ازدواج کردیم. شروع به پرداخت صدقه و انفاق کردیم. که یکی از اصول انجیله. که میگه ده درصد درامدت رو به خیریه بده و در راه دیگران خرج کن. پس شروع به این کار کردیم و هر سال یک درصد به انفاقمون اضافه می کردیم. یعنی سال نخست زندگی مشترک ۱۱ درصد سال دوم ۱۲ درصد سال سوم ۱۳ درصد و به همین منوال پیش رفتیم. چرا این کار رو کردم؟ چون هر وقت که پولم رو صرف این کار می کنم. از بند دنیاگرایی توی زندگی رها میشم. دنیاگرایی همه اش حول بدست آوردن میچرخه. هر چه میتونی بیشتر پس انداز کن. مالت رو دو دستی بچسب. گور پدر بقیه. همه اش حول جمع کردن ماله. و ما فکر می کنیم زندگی خوب یعنی ظاهر خوب، احساس خوب و دارا بودن. اما زندگی خوب به این نیست. من همیشه آدمهایی رو میبینم که این چیزا رو دارن و لزوما شاد نیستن. اگه پول واقعا انسان رو خوشبخت می کرد. پس پولدارترین آدمها توی دنیا باید خوشبخت ترین باشند. و من به شخصه میدونم که این صحت نداره. بنابراین زندگی خوب به معنی ظاهر خوب و احساس خوب و یا پولداری نیست. بلکه زندگی خوب یعنی خوب بودن و کار خوب کردن. یعنی فداکاری. بزرگی در زندگی از مقام بدست نمیاد چون که همیشه یه نفر هست که مقامش بالاتر از ماست. از درآمد بدست نمیاد، بلکه از خدمت کردنه که میشه به بزرگی رسید. با فداکاریه که زندگی معنا پیدا میکنه و به بزرگی می رسیم. و به عقیده من خدا ما رو اینطوری برنامه ریزی کرده. پس ما شروع کردیم به انفاق. و حالا پس از ۳۰ سال من و همسرم انفاق میدیم. ۹۰ درصد درامدمون رو می بخشیم و با ده درصدش زندگی می کنیم. این در حقیقت بخش آسونش بود. قسمت دشوارش این بود که با این همه شهرت که این کتاب نصیبم کرده چکار کنم؟ و در مقام یه کشیش شروع کردم به خواندن انجیل. یه فصلی در انجیل هست به نام نیایش ۷۲. که دعای حضرت سلیمان برای قدرت و تاثیرگذاری بیشتر است. وقتی این نیایش رو میخونید خیلی خودخواهانه و خودپسندانه به نظر میرسه. اینطور به نظر میاد که میگه خدایا به من شهرت بده این چیزیه که از خدا میخواد. میگه ازت میخوام که مشهورم کنی، ازت میخواهم که نام من رو شهرره افاق کنی. ازت میخواهم که بهم قدرت بدی. ازت میخواهم معروفم کنی. ازت میخوام بهم قدرت تاثیرگذاری بدی. و در مقام دعا بسیار خودستانه به نظر میاد. تا اینکه همه نیایش رو تا آخر میخونید. تا شاه سلیمان بتونه غمخوار بیوه ها و یتیم ها، پشتیبان افسردگان، مدافع بی دفاعان، تیماردار بیماران حامی فقرا و زبان گویای غریبه ها و اسیران باشه. در اصل داره درباره همه به حاشیه رانده شدگان جامعه صحبت میکنه. و همینطور که این رو میخوندم با خودم فکر کردم. منظور این نیایش اینه که هدف قدرت پشتیبانی از کسانیه که قدرت و مقام ندارند. هدف قدرت تقویت حس خودپسندی یا افزایش ارزش نیست. پس تصمیم گرفتم هر چه پول و قدرت دارم صرف کمک به اونایی کنم که هیچ یک از اینها رو ندارن.
یه داستان در انجیل هست درباره حضرت موسی، موسی به درخت سوزانی برمیخوره و خدا از اون طریق باهاش حرف میزنه، خدا میگه موسی چی تو دستته؟ فکر میکنم این یکی از مهمترین پرسشهاییه که میشه از یه نفر پرسید. چی تو دستته؟ موسی میگه یه چوبدسته. یه چوبدست چوپانی. و خدا میگه بندازش زمین. موسی چوبدستی رو میندازه و تبدیل میشه به مار بزرگ و بعد خدا میگه برش دار. برش میداره. و دوباره تبدیل میشه به یه چوبدست. وقتی این رو خوندم با خودم فکر کردم چه معنی میتونه داشته باشه؟ واقعا معنایش چیه؟ خب من میدونستم که اولا خدا برای خودنمایی معجزه نمیکنه. دوم اینکه اگه خدا از انسان سوالی میپرسه پاسخ رو از قبل میدونه. و سوالی که میپرسه برای مصلحت شماست، نه خودش، پس میگه چی تو دستت داری؟ تو دست موسی چی بود؟ یه چوبدست چوپانی. این چوب دست نماد سه چیز در زندگی موسی بود. اول نماد هویتش بود. موسی چوپان بود و چوبدست نماد شغلش. چوبدست نمادی از هویت و حرفه اش بود. دوم نه فقط نماد هویتش بود، بلکه نماد درآمدش هم بود، چون که همه دارایی اش گوسفندهایش بودند. پس چوبدست نماد هویت و درآمدش بود. و سوم نماد قدرت اش بود چون با آن گوسفندها رو از یه نقطه به نقطه ای دیگر می برد. پس خدا بهش میگه تو دستت چیه؟ هویتت، درآمدت، قدرتت؟ و میگه ازت می خواهم هویتت رو زمین بذاری. بهش میگه اگه چوبدستت رو زمین بگذاری من بهش زندگی میدم. یه کاری می کنم که هرگز تصورش رو هم نمیتونی بکنی. و میدونید همه اون معجزات بزرگ مصر بوسیله چوبدست موسی رخ داد. و حالا سوال من از شما اینه. تو دستتون چی دارید؟ چیه که به شما عطا شده؟ استعداد؟ شغل خوب؟ دانش؟ فرصت؟ ثروت؟ ایده؟ خلاقیت؟ با این چیزهایی که بهتون عطا شده دارید چکار می کنید؟ این از نظر من پرسش اصلی زندگیه. این به نظر من معنای اصلی هدفمندیه. من توی کتابم درباره این صحبت میکنم که هر یک از ما چگونه برای انجام کارهای مشخصی برنامه ریزی شده ایم. رسیدن به این حد از بزرگی نیازمند برخورداری از هدیه های معنوی، جرات، توانایی، شخصیت و تجربه است. اینها هستند که شما رو شکل میدن. و اگه می خواهید بدونید که در زندگیتون باید چکار کنید باید یه نگاه به خودتون بیاندازید و از خودتون بپرسید برای چه کاری برنامه ریزی شدید؟ چرا خدا باید شما رو برای کاری برنامه ریزی کنه و بعد نخواهد بهش عمل کنید؟ اگه برای این ساخته شدید که مردم شناس بشید، مردم شناس بشید. اگه برای این ساخته شدید که دانشمند بشید، دانشمند بشید اگر برای نقاشی برنامه ریزی شده باشید نقاش بیشید. آیا میدونستید وقتی خودتون باشید خدا لبخند میزنه؟ وقتی بچه هایم کوچیک بودند می رفتم توی اتاق و کنار تختشون مینشستم و خوابیدنشون رو تماشا می کردم. و بدنهای کوچیکشون رو نگاه می کردم که با نفس کشیدن بالا و پایین می رفتند. و بهشون نگاه می کردم. می گفتم این تصادفی نیست. و فقط با نگاه کردن بهشون شاد می شدم. بعضی ها به غلط فکر می کنند که خدا فقط وقتی کارهای معنوی می کنیم خوشحال میشه، مثل کلیسا رفتن یا کمک به نیازمندها یا توبه کردن از گناهان یا چیزهایی از این قبیل. اما حقیقت اینه که چیزی که خدا رو شاد میکنه اینه که شما خودتون باشید. چرا؟ چون شما رو خلق کرده. و وقتی کاری رو انجام بدید که برایش ساخته شدید. میگه آفرین پسرم، افرین دخترم، که داری از استعداد و توانایی که بهت دادم استفاده می کنی. پس نصیحت من به شما اینه به چیزی که تو دستتونه نگاه کنید. هویت، قدرت و درآمدتون، و بگید اینا مال به من نیست. بلکه برای بهتر کردن وضعیت مردم دنیاست.
نگاه عمیق به یک رخداد واقعی و حقیقی نتیجه اش اندیشه ای شد که کتاب« در دستانت چیست» را بوجود آورد و خداوند به آن برکت داد.
بسیار جذاب و آموزنده بود.