«تجربة درس شیرینی که امروز خدا بهم داد!»
از صبح رفته بودم بیرون و نزدیک های ساعت ۵:۳۰ عصر خسته و کوفته اومدم خونه. از بس خسته بودم خوابیدم.
توی خواب ناز بودم که یکدفعه دیدم یکی دارد محکم میزند به در آپارتمان. با ترس و تپش قلب از خواب پریدم. حال تاریک بود. همچنان داشت میکوبید به در. عزمم رو جزم کردم که بروم هر کی هست بهش بگم مرد حسابی این چه طرز در زدن است! نمیگی مردم خواب اند؟ چرا اینقدر بی ملاحظه اید؟ با عصبانیت در را باز کردم.