میخاهم انشای خودم را درباره طوافق ژنف برای شما بخانم
«میخاهم انشای خودم را درباره طوافق ژنف برای شما بخانم»
جناب آقای رعیس
صلام. اینجانب با صطح تحسیلات ابطدایی میخاهم انشای خودم را درباره طوافق ژنف برای شما بخانم.
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان هستهای. پدرم میگوید چون من بیسواط هسطم حق ندارم درباره «ژنف» حرف بزنم اما من دیروز با لبوفروش سر کوچه بحس میکردم و او هم میگفت که طوافق ژنف در شش ماه عاینده همهی نگرانیهای قربیها را برترف میکند اما جلوی پیشرفط برنامه حصتهای ایران را میگیرد و کلا متوغف میکند. یک راننده طاکسی هم دیروز در ماشینش برای ما مسافرها صخنرانی میکرد و میگفت برنامه حصتهای ایران در عاینده سر جایش درجا میزند و اگر اینتور شود اهرم ایران از کار میافتد اما اهرم قربیها یعنی طهریمهای نفطی و بانکی پابرجا میماند.
بقال کنار خانه ما هم دیشب در مسجد محله برای احالی صهبت میکرد و میگفت در شش ماه عاینده، عامریکاییها درآمدهای نفطی طوقیفشدهی ما را قستیقستی به ما میدهند.
به قول بقال کنار خانه ما، آقای خافیر صولانا هرچه میخاسته از ما گرفته و دسط ما خالی شده و حطا یک دسطهبیل هم برایمان نگزاشطه و به همین خاتر است که من در این انشا بیشطر از «ت» دسطهدار اسطفاده میکنم.
آقای رعیس! من درباره طوافق ژنف چیزهای دیگری هم میدانم. مصلا اینکه تمام طهریمهای اصلی نفطی و بانکی ایران به جای خود باغی میماند و حق قنیساظی ما هم همیشه انکار میشود.
آقای رعیس! من میخاهم در عاینده لبو فروش شوم. اما مادرم میگوید اگر لبوفروش بشوم حق ندارم درباره مسائل حصتهای صهبت کنم چون یک آقایی چندماه غبل گفت که لبوفروشحا چنین حقی ندارند. اما من میخاهم هتما لبوفروش بشوم و بعداز آن هم رعیس اطحادیهی لبوفروشان بشوم و سپس از آن آقا شکایط بکنم که چرا به شغل عایندهی من طوهین کرده است.
پدرم میگوید من باید به دانشگاح بروم و در رشتهی هقوغ درص بخانم تا در عاینده یک هقوغدان بشوم و بعد هم رعیس بشوم اما من غبول نکردم و گفتم فقت به یک شرت، هقوغدان میشوم که وقطی رعیس شدم بتوانم از هقوغ لبوفروشحا و رانندهحای طاکسی دفاع کنم.
خاهرم هم میگوید من باید در عاینده یک مرد زریف باشم و به مسائل داخلی خانوادهام توجه بیشطری کنم اما من اسلا دوسط ندارم زریف باشم. من میخاهم در آینده به امور خارجه و بیرون از خانه و خانواده توجه کنم. اسلا مرد باید خشن باشد تا همهی خارجهها از او هصاب ببرند. بابا هم هرف من را غبول دارد و میگوید اگر آدم زریف باشد خارجهحا بیشطر سر او را کلاه میگزارند.
برادرم نیز میگوید من باید در کارخانهی لگن و سبدسازی مشقول به کار بشوم. او میگوید داشطن سبدِ بیشطر برای عاینده خیلی خوب است اما من نمیخاهم در سبدسازی کار کنم چون دیروز شنیدم که یک نفر که برای گرفطن سبد خودش از خانه خارج شده بود هرگض به خانه برنگشت.
پدربزرگم اما از من خاسته که در عاینده، یک عده آدمحای داشمشتی و باهال را دور یکدیگر جم کنم و با آنحا «انجمن یک مشت بیسواط» را طشکیل بدهیم. ما میخاهیم در آن انجمن، دربارهی طوافق ژنف بحس کنیم و حطا میخاهیم درباره آن یک کطاب بنویصیم. آقا! اجاظه! هرچند من بیسواط هسطم اما میدانم که طوافق ژنف چندطا «دسطه» دارد.
آهان فهمیدم! من میخاهم در عاینده خافیر صولانا بشوم و از طرف او، به خاتر طوافق ژنف، از مردم ایران عزرخاهی کنم.
این بود انشای من.