واقعه جنگ احد
«واقعة جنگ اُحُد»
در تفسیر مجمع البیان از امام صادق (علیه السلام ) روایت آورده که فرمود:
سبب برپا شدن جنگ احد این بود که قریش بعد از برگشتن از جنگ بدر به مکه و مصیبت هائى که در آن جنگ دیدند، (چون در آن جنگ هفتاد کشته و هفتاد اسیر داده بودند) ابوسفیان در مجلس قریش گفت: اى بزرگان قریش اجازه ندهید زنانتان بر کشته هایتان بگریند براى اینکه وقتى اشک چشم فرو مى ریزد اندوه و عداوت با محمد را هم از دلها پاک مى گرداند (پس بگذارید این کینه در دلها بماند تا روزى که انتقام خود را بگیریم، و زنان در آنروز بر کشتگان در بدر گریه سر دهند).
این بود تا آنکه تصمیم به انتقام گرفتند، و به منظور جمع آورى لشگرى بیشتر به زنان اجازه دادند تا براى کشتگان در بدر گریه کنند، و نوحه سرائى نمایند، در نتیجه وقتى از مکه بیرون مى آمدند سه هزار نفر نظامى سواره و دو هزار پیاده داشتند (۱)، و البته زنان خود را هم با خود آوردند.
از سوى دیگر وقتى خبر این لشگرکشى قریش به رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) رسید اصحاب خود را جمع نموده، بر جهاد در راه خدا تشویقشان کرد، عبداللّه بن ابى بن سلول (رئیس منافقین) عرضه داشت یا رسول اللّه از مدینه بیرون مرو تا دشمن به داخل مدینه بیاید و ما در کوچه و پس کوچه هاى شهر بر آنها حمله ور شویم، خانه هاى خود را سنگر کنیم، و در نتیجه افراد ضعیف و زنان و بردگان هم از زن و مردشان همه نیروى ما شوند، و در سر هر کوچه و بر بالاى بامها عرصه را بر دشمن تنگ کنیم، چون (من تجربه کرده ام) هیچ دشمنى بر ما در خانه ها و قلعه هایمان حمله نکرد مگر آنکه از ما شکست خورد، و سابقه ندارد که ما از آنها شکست خورده باشیم و هیچگاه نشد که از خانه به طرف دشمن درآئیم و پیروز شده باشیم، بلکه دشمن بر ما پیروز شده است.
سعد بن عباده و چند نفر دیگر از اوس بپا خاسته، عرضه داشتند: یا رسول اللّه آن روز که ما مشرک بودیم احدى از عرب به ما طمع نبست، چگونه امروز طمع ببندد با این که تو در بین مائى؟ نه، به خدا سوگند هرگز پیشنهاد عبداللّه را نمى پذیریم، و آرام نمى گیریم تا آنکه به سوى دشمن برویم، و با آنان کارزار کنیم، و چرا نکنیم، اگر کسى از ما کشته شود شهید است، و اگر نشود در راه خدا جهاد کرده است.
رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) راءى او را پذیرفت، و با چند نفر از اصحاب خود از مدینه بیرون رفت، تا محل مناسبى براى جنگ تهیه کند، همچنان که قرآن کریم فرمود: «و اذ غدوت من اهلک» و عبداللّه بن ابى بن سلول از یارى رسول اللّه (صلى اللّه علیه و آله) دریغ ورزید، و جماعتى از خزرج (که هم قبیله او بودند و او بزرگ ایشان بود) از راءى او پیروى کردند.
صف آرائى لشکر اسلام و کفر در جنگ احد
در این مدت لشکر قریش همچنان به مدینه نزدیک مى شد، تا به احد رسید، و رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) اصحاب خود را که هفتصد نفر بودند بیاراست و عبداللّه بن جبیر را به سرکردگى پنجاه نفر تیرانداز از ماءمور حفاظت از دره کرد، و آنان را بر دهانه دره گماشت و تاکید کرد که مراقب باشند تا مبادا کمین گیران دشمن از آنجا بر سپاه اسلام بتازند، و به عبداللّه بن جبیر و نفراتش فرمود: اگر دیدید، لشکر دشمن را شکست دادیم، حتى اگر آنها را تا مکه تعقیب کردیم، مبادا شما از این محل تکان بخورید، و اگر دیدید دشمن ما را شکست داد و تا داخل مدینه تعقیبمان کرد باز از جاى خود تکان نخورید، و همچنان دره را در دست داشته باشید.
در لشکر قریش، ابوسفیان خالدبن ولید را با دویست سواره در کمین گمارد و گفت هر وقت دیدید که ما با لشکر محمد در هم آمیختیم، شما از این دره حمله کنید، تا در پشت سر آنان قرار بگیرید.
رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) اصحاب خود را آماده نبرد ساخته، رایَت (پرچم) جنگ را به دست امیرالمؤمنین (علیه السلام) داد، و انصار بر مشرکین قریش حمله ور شدند که قریش به وضع قبیحى شکست خورد، اصحاب رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) به تعقیبشان پرداختند، خالد بن ولید با دویست نفر سواره راه دره را پیش گرفت، تا از آنجا به سپاه اسلام حمله ور شود، لیکن به عبد اللّه بن جبیر و نفراتش برخورد، و عبداللّه نفرات او را تیرباران کرد، خالد ناگزیر برگشت، از سوى دیگر نفرات عبداللّه بن جبیر اصحاب رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) را دیدند که مشغول غارت کردن اموال دشمنند. به عبداللّه گفتند یاران همه به غنیمت رسیدند، و چیزى عاید ما نشد؟ عبداللّه گفت: از خدا بترسید که رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) قبل از شروع جنگ به ما دستور داد از جاى خود تکان نخوریم، ولى افرادش قبول نکرده، یکى یکى سنگر را خالى نمودند، و عبداللّه با دوازده نفر باقى ماند.
از سوى دیگر رایت و پرچم قریش که با طلحه بن ابى طلحه عبدى (که یکى از افراد بنى عبدالدار بود) به دست على (علیه السلام) به قتل رسیده و رایت را ابو سعید بن ابى طلحه به دست گرفت که او نیز به دست على (علیه السلام) کشته شد و رایت به زمین افتاد اینجا بود که، مسافح بن ابى طلحه آن را به دست گرفت و او نیز به دست آن جناب کشته شد تا آنکه نه نفر از بنى عبدالدار کشته شدند، (۲) و لواى این قبیله به دست یکى از بردگان ایشان (که مردى بود سیاه به نام صواب افتاد على (علیه السلام) خود را به او رسانید، و دست راستش را قطع کرد، او لوا را به دست چپ گرفت، على (علیه السلام) دست چپش را هم قطع کرد، صواب با بقیه دو دست خود لوا را به سینه چسبانید، آنگاه رو کرد به ابى سفیان و گفت آیا نان و نمک بنى عبدالدار را تلافى کردم؟ در همین لحظه على (علیه السلام) ضربتى بر سرش زد و او را کشت، و لواى قریش به زمین افتاد، عمره دختر علقمه کنانیه آن را برداشت، در همین موقع بود که خالد بن ولید از کوه به طرف عبداللّه بن جبیر سرازیر شد، و یاران او فرار کردند، و او با عده کمى پایمردى کرد، تا همه در همان دهنه دره کشته شدند، آنگاه خالد از پشت سر به مسلمانان حمله کرد، و قریش در حال فرار رایت جنگ خود را دید که افراشته شده، دور آن جمع شدند، و اصحاب رسول اللّه (صلى اللّه علیه و آله) پا به فرار گذاشتند، و شکستى عظیم خوردند، هرکس به یک طرف پناهنده مى شد، و بعضى به بالاى کوه ها مى گریختند.
رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) وقتى این شکست و فرار را دید کلاه خود از سر برداشت و صدا زد «انا رسول اللّه الى این تفرون عن اللّه و عن رسوله»؟ در این هنگام هند دختر عتبه در وسط لشکر بود، و میل و سرمه دانى در دست داشت، هر گاه مردى از مسلمانان را مى دید که پا به فرار گذاشته آن میل و سرمه دان را جلو او مى برد، که بیا سرمه بکش، که تو مرد نیستى.
هند جگرخوار و عمل وحشیانه او
حمزه بن عبدالمطلب مرتب بر لشکر دشمن حمله مى برد، و دشمن از جلو شمشیرش مى گریختند، و احدى نتوانست با او مقابله کند، در این بین هند (همسر ابوسفیان) به مردى به نام وحشى قول داده بود که اگر محمد و یا على و یا حمزه را به قتل برسانى فلان جایره را به تو مى دهم، و وحشى که برده اى بود از جبیر بن مطعم، و اهل حبشه با خود گفت: اما محمد را نمى توانم به قتل برسانم، و اما على را هم مردى بسیار هوشیار یافته ام که بسیار به اطراف خود نظر مى اندازد، و از ضربت دشمن بر حذر است، امیدى به کشتن او نیز ندارم، بناچار براى کشتن حمزه کمین گرفتم ناگهان در زمانى که داشت مردم را فرارى مى داد، و از کشته پشته مى ساخت، از پیش روى من عبور کرد، و پا به لب نهرى گذاشت، و به زمین افتاد من حربه خود را گرفتم و آن را دور سرم چرخانده و به سویش پرتاب کردم، حربه ام در خاصره او فرو رفت، و از زیر سینه اش برون شد و به زمین افتاد من خود را به او رسانده، شکمش را دریدم و جگرش را بیرون آورده نزد هنده بردم، گفتم: این جگر حمزه است، هنده آن را از من گرفت، و در دهان خود نهاده گاز گرفت، و خداى تعالى جگر حمزه را در دهان آن پلید مانند داعضه (استخوان سر زانو) سخت و محکم کرد، هنده قدرى آن را جوید و بعد بیرون انداخت، رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) فرمود: خداى تعالى فرشته را واداشت تا آن جگر را به بدن حمزه ملحق کند. (۳)
نداى آسمانى لا فتى الا على لا سیف الا ذولفقار
در این گیرودار غیر از «ابودجانه» و «سماک بن خرشه» و على (علیه السلام) کسى با رسول خدا نماند، (۴) و هر طایفه اى که به طرف رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) حمله مى کرد على به استقبالشان مى رفت، و آنها را دفع مى کرد تا به جائى که شمشیر آن جناب تکه تکه شد رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) شمشیر خود را «ذوالفقار» به او داد و خود را به طرف کوه کشید، - و در آنجا ایستاد و على پیوسته قتال مى کرد تا جائى که عدد زخمهائى که بر سر و صورت و بدن و شکم و دو پایش وارد شده بود به هفتاد رسید، (۵)
اینجا بود که جبرئیل به رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) گفت: مواسات یعنى این، و رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) فرمود: او از من است و من از اویم، جبرئیل گفت: و من از هر دوى شمایم.
امام صادق (علیه السلام) فرموده: رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) به جبرئیل نگریست که بین زمین و آسمان بر تختى از طلا نشسته و مى گوید: «لافتى الا على، لاسیف الا ذو الفقار».
و در روایت قمى آمده که «نسیبه» دختر کعب مازنیه نیز با رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) بود، او در همه جنگها با رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) شرکت داشت، و زخمى ها را مداوا مى کرد، پسرش هم با او بود وقتى خواست (مانند سایرین) فرار کند، مادرش بر او حمله کرد، و گفت: پسرم به کجا...؟ آیا از خدا و رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) فرار مى کنى؟ و او را به جبهه برگرداند و مردى از دشمنان بر او حمله کرد و به قتلش رساند، نسیبه شمشیر پسرش را گرفت و به قاتل او حمله برد و ضربتى بر ران او زد و به درک فرستاد، رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) فرمود: «بارک اللّه فیک یا نسیبه» و این زن با سینه خود خطر را از رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) برمى گردانید، به طورى که جراحات بسیارى برداشت.
و در روایات امامیه و غیر ایشان آمده که رسول خدا در آن روز زخمى از ناحیه پیشانى برداشت و در اثر تیرى که مغیره به سویش انداخت دندانهاى پیشین مبارکش شکست، و ثنایایش به در آمد.
روایتی دیگر در داستان جنگ اُحُد»
وقتى قریش و یا آسیب خوردگان از کفار قریش در جنگ بدر آن آسیب ها را دیدند، و شکست خورده به مکه برگشتند، و ابوسفیان هم با کاروان خود به مکه برگشت، عبداللّه بن ابى ربیعه و عکرمه بن ابى جهل و صفوان بن امیه به اتفاق چند تن دیگر از قریش از آنهائى که یا پدر یا فرزندان و یا برادران خود را در جنگ بدر از دست داده بودند نزد ابى سفیان بن حرب و سایر کسانى که در کاروان ابوسفیان مال التجاره اى داشتند رفته گفتند: اى گروه قریش، محمد خونهاى شما را بریخت، و نامداران شما را بکشت، بیائید و با این مال التجاره تان ما را در نبرد با او کمک کنید، تا شاید بتوانیم در مقابل کشته هاى خود انتقامى از او بگیریم، ابوسفیان و سایر تجار قبول کردند، و قریش براى جنگ با رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) به جمع آورى افراد پرداخته و با زنان خود بیرون شدند تا هم به انگیزه ناموس پرستى، بهتر نبرد کنند و هم از جنگ فرار نکنند و ابوسفیان را به عنوان رهبر عملیات برداشته به راه افتادند تا در دامنه کوهى در بطن سنجه به دو حلقه از یک قنات رسیدند، که در کنار وادى قرار داشت.
این خبر به رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) رسید، و آن جناب به اطلاع مسلمانان رسانید که مشرکین در فلان نقطه اطراق کرده اند، رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) فرمود: من در خواب دیدم گاوى را نحر کردند: و نیز دیدم که لبه شمشیرم شکافى برداشته، و باز در خواب دیدم که دست خود را در زرهى بسیار محکم فرو بردم، خودم این زره حصین را به مدینه تاءویل کردم حال اگر شما صلاح مى دانید در مدینه بمانید، و مشرکین را به حال خود واگذارید، هر جا را خواستند لشکرگاه کنند، چون اگر همان جا بمانند بدترین جا مانده اند، و اگر داخل شهر ما شوند، در همین شهر با آنان کارزار مى کنیم.
از آن سو قریش همچنان پیش مى آمد، تا در روز چهار شنبه در احد پیاده شدند، پنج شنبه و جمعه را هم به انتظار لشکر اسلام ماندند، روز جمعه رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) بعد از نماز جمعه به طرف احد حرکت کرد، و روز شنبه نیمه شوال سال سوم هجرت جنگ آغاز شد. در آن نظر خواهى که رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) کرد عبداللّه بن ابى نظرش موافق با نظر رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) بود، نظرش این بود که از شهر بیرون نشوند، رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) هم از بیرون شدن کراهت داشت، لیکن عده اى از مسلمانان که خداى تعالى در این جنگ به فیض شهادتشان گرامى داشت، و جمعى دیگر غیر ایشان که در جنگ بدر نتوانسته بودند شرکت کنند، عرضه داشتند: یا رسول اللّه ما را به طرف دشمنانمان حرکت بده، تا خیال نکنند از آنها ترسیدیم، و توانائى نبرد با ایشان را نداریم از سوى دیگر عبداللّه بن ابى عرضه داشت: یا رسول اللّه اجازه بده در مدینه بمانیم، و به سوى دشمن حرکت مکن، به خدا سوگند این براى ما تجربه شده که هرگز از مدینه به طرف دشمنى بیرون نرفته ایم مگر آنکه شکست خورده ایم، و هیچگاه دشمن داخل شهر ما نشده مگر آنکه از ما شکست خورده است، دشمن را به حال خود واگذار، اگر همان جا ماندند که جز شرّ چیزى عایدشان نمى شود، و اگر داخل شهر شدند مردان و زنان و کودکان همه با آنها کارزار خواهند کرد، حتى از بالاى بام سنگ، بارانشان خواهند ساخت، و اگر هم از همان راه که آمده اند برگردند با نومیدى و دست از پا درازتر برگشته اند.
لیکن آنهائى که علاقمند بودند به طرف دشمن حرکت کنند همواره از رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) درخواست مى کردند که با پیشنهادشان موافقت نماید.
تا آن که رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) به عزم حرکت داخل خانه شد، و لباس رزم را به تن کرد، و این جریان روز جمعه بعد از فراغت از نماز جمعه بود، آنگاه از خانه در آمد، تا به طرف احد حرکت کند، لیکن مردم پشیمان شده بودند، و عرضه داشتند یا رسول اللّه گویا، نظریه خود را بر جناب عالى تحمیل کرده ایم، و این کار درستى نبوده که کردیم حال اگر از حرکت کراهت دارید در شهر بمانیم، رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) فرمود: این براى هیچ پیغمبرى سزاوار نیست که بعد از آن که جامه رزم به تن کرد، درآورد، باید کار جنگ را تمام کند، آن گاه لباس رزم را ترک گوید.
رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) به ناچار با هزار نفر از اصحاب خود حرکت کرد، تا به محلى به نام شوط که بین مدینه و احد، واقع شده است رسیدند در آنجا عبد اللّه بن ابى یک سوم مردم را برگردانید، و رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) با بقیه نفرات براه خود ادامه داد، تا به سنگلاخ بنى حارثه رسید، در آنجا اسبى که با دم خود مگس پرانى مى کرد دمش به نوک غلاف شمشیر کسى گیر کرد و آن را از غلاف بیرون کشید، رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) که همواره فال زدن را دوست مى داشت، و از آن اظهار نفرت نمى کرد _ به صاحب شمشیر فرمود: شمشیرت را غلاف مکن، که مى بینم امروز شمشیرها کشیده مى شود، آنگاه به حرکت ادامه داد، تا بدره اى از احد فرود آمد، دره اى که از لبه وادى شروع و به کوه احد منتهى مى شد، و کوه را پشت خود و پشت لشکر قرار داد، و با هفتصد نفر آماده کارزار شد.
عبداللّه بن جبیر را فرمانده تیراندازان کرد، که پنجاه نفر بودند، و به او فرمود: با تیراندازى خود و نفراتت دشمن را از آمدن به طرف کوه دور کن، که دشمن از عقب بر ما نتازد، و هیچگاه این سنگر را رها مکن، چه سرنوشت جنگ به نفع ما باشد و چه به ضرر ما، و حتما بدان که اگر دشمن بر ما چیره و غالب شود از ناحیه تو شده است، و در آن روز رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) دو تا زره روى هم پوشیده بود، و با دو زره لشگر را پشتیبانى مى کرد.
«تفسیر علامه طباطبایی»
*****************************************************************
(۱) مؤلف قدس سره: در داستان جنگ احد روایاتى دیگر نیز هست، که اى بسا در بعضى از فقراتش مخالف با این روایات باشد، یکى از آنها مطلبى است که در این روایت آمده، که عدد مشرکین در آن روز پنج هزار نفر بوده، چون در غالب روایات سه هزار نفر آمده.
(۲) در این روایت آمده بود همه نه نفر پرچمداران جنگ را به قتل رسانید، که البته روایاتى دیگر نیز که ابن اثیر آنها را در کامل آورده موافق آن است، و بقیه روایات، قتل بعضى از آن سرداران مشرک را به دیگران نسبت داده، ولى دقت در جزئیات این داستان روایت بالا را تاءیید مى کند.
(۳) و این قسمت در غالب روایات نیامده، و به جاى آن مطلبى دیگر آمده:
الدرالمنثور از ابن ابى شیبه، و احمد، و ابن منذر، از ابن مسعود روایتى آورده اند که در ضمن راوى آن گفته : سپس ابوسفیان گفت: هر چند که عمل زشت مثله در کشتگان اسلام واقع شد، ولى این عمل از سرشناسان ما سر نزد، و من در این باره هیچ دستورى نداده بودم، نه امرى و نه نهیى، نه از این عمل اظهار خرسندى کردم و نه اظهار کراهت، نه خوشم آمد و نه بدم، آنگاه راوى گفته نظر به حمزه کردند دیدند که شکمش پاره شده و هند جگرش را برداشته و به دندان گرفته است، ولى نتوانست آنرا بخورد، رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) پرسید: آیا چیزى از کبد حمزه را خورد؟ عرضه داشتند: نه، فرمود: آخر خداى تعالى هرگز چیزى از بدن حمزه را داخل آتش نمى کند.
(۴) در روایت مورد بحث آمده بود که : تمام مسلمانان از پیرامون رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله) متفرق گردیده و گریختند مگر «على» و «ابودجانه» و این مطلبى است که تمامى روایات در آن اتفاق دارند، چیزى که هست در بعضى از روایات اشخاصى دیگر نیز علاوه بر دو نفر نامبرده ذکر شده، حتى بعضى ها ثابت قدمان را تا سى نفر شمرده اند، لیکن خود آن روایات با یکدیگر معارضه دارند، و در نتیجه یکدیگر را تکذیب مى کنند و تو خواننده عزیز با دقت در اصل داستان، و قرائنى که بیانگر احوال داستان است، مى توانى حق مطلب را عریان بفهمى، براى اینکه اینگونه داستانها و روایات، مواقف و مواردى را حکایت مى کنند که براى بعضى موافق و براى بعضى دیگر مخالف میل است، و این روایات در طول چندین قرن از جوهاى تاریک و روشن عبور کرده تا به ما رسیده است.
(۵) نقل از تفسیر على بن ابراهیم.