دلم برای بابام تنگ شده!
اجازه خانم معلم؟!
گفتی: بنویسید آب ...
همه نوشتیم...
گفتی: بنویسید بابا آمد...
همه .... همه نوشتند به جز من! یادت می آید خانم معلم؟؟!!
همه نوشتند بابا آمد اما من نوشتم بابا رفت...
همیشه از همان اول که اسم بابا می آمد بغضم می ترکید و گریه می کردم.
مثل روزی که تو دیکته می گفتی و من نبودِ بابا را آه می کشیدم .
خانم یادت می آید وقتی بغلم کردی چقدر اشک ریختم؟!
یادت می آید گفتی: نباید گریه کنی چون بابا ناراحت می شود؟!
من هم قول دادم که هر وقت اسم بابا آمد آنقدر گریه نکنم...
خانم معلم اجازه؟!
می شود یک چیزی بگویم؟؟راستش می خواستم
اعتراف کنم ...
خواستم بگم من به قولم وفا نکردم.
آخر میدانید سخت است
اسم بابا بیاید و من دلتنگ نشوم.....
سخت است اسم بابا بیاید و چشمانم بارانی نشود...
خانم معلم هنوزم که هنوز است بعد از 23 سال هر وقت اسم بابا می آید،
مثل روزهای کلاس اولم که تو دیکته "بابا آمد" را می گفتی،گریه ام می گیرد....
هنوزم که هنوز است هر وقت بابای زهرا و سارا و مرضیه را می بینم
گریه ام می گیرد!!
بین خودمان باشد،اما من دلم بابا می خواهد.
بزرگ شده ام قبول اما
بدون بابا بزرگ شدن سخت است....
پی نوشت:
خانم معلم اجازه...؟! می شود یک خواهشی کنم؟
می شود شما از خدا جان بخواهید برای یک ساعت هم که شده
بابای من را از بهشت بفرستد زمین
تا یک دل سیر نگاهش کنم؟
با حجاب
تحریف ناپذیر است
مثل قرآن!
و بی حجاب
هم چون تورات است و
انجیل ها...!