شادی ارواح طیبة همة شهدا صلوات
«خواب ابدی در کنار مهمات»
مهمات می بردم.
چند نفر توی جاده دست تکان دادند، سوارشان کردم.
گفتم: شما که هنوز دهنتان بوی شیر می دهد. نمی ترسید از جنگ؟
خندیدند و صلوات فرستادند و آمدند بالا کنار مهماتها نشستند.
جلوتر گفتند: با چراغ خاموش برو، عراقی ها روی جاده دید دارند، بدجوری می زنند.
ولی چراغ خاموش رفتن مساوی بود با رفتن ته دره!
یعنی خط بدون مهمات!
«آنقدر گمنام بود که کسی او را نمی شناخت»
مدتی بود که از پسر آقا خبری نداشتیم (زمان ریاستجمهوری) و هراسان به دنبال او میگشتیم دیگر شک داشتیم که خوشبین باشیم و فرضیههای ربودن وی پیش آمد و ...
داستان زیبای «کدخدایی» که نمیخواست فرفره بسازیم
ما فرفره نداشتیم. بچههای «کدخدا» داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای «بابابزرگ». گفت: «دیدید میشود، میتوانید!»
از ترس بچههای «کدخدا»، داخل خانه فرفره بازی میکردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما میپیچید.
خبر که به گوش «کدخدا» رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کردهاند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوهاش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی.
اسمش «والمر» و در زبان ایتالیایی یعنی «عروس»
چه کسانی به حجلة این «عروس» رفته اند؟!
فرازی از وصیت نامه «شهید سعید زقاقی»:
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن!!
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن!!
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن...
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما حیا را...!!!
خدایا... ای مهربان ترین... و ای بخشنده ترین... ای آفریدگار مهربان من...
به درگاهت اعتراف می کنم که...
خدای من...
عمری زندگی ام را به خودم سپردی... به من قدرت انتخاب دادی... راه نشانم دادی...
اما... اما خدای من...
من... گاه گناه کردم... گاه به بیراهه زدم... گاه تو، معبود عزیزم را ناراحت کردم...
و گاه وجود و حضورت را فراموش کردم...
زندگی ام...