فرازی از وصیت نامه «شهید سعید زقاقی»:
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن!!
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن!!
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن...
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما حیا را...!!!
خدایا... ای مهربان ترین... و ای بخشنده ترین... ای آفریدگار مهربان من...
به درگاهت اعتراف می کنم که...
خدای من...
عمری زندگی ام را به خودم سپردی... به من قدرت انتخاب دادی... راه نشانم دادی...
اما... اما خدای من...
من... گاه گناه کردم... گاه به بیراهه زدم... گاه تو، معبود عزیزم را ناراحت کردم...
و گاه وجود و حضورت را فراموش کردم...
زندگی ام...
جاده هاى کردستان آن قدر ناامن بود که وقتى مى خواستى از شهرى به شهر دیگر بروى ، مخصوصا توى تاریکى ، باید گاز ماشین را مى گرفتى ، پشت سرت را هم نگاه نمى کردى.
اما «زین الدین» که همراهت بود ، موقع اذان ، باید مى ایستادى کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.