برای عبور از یک نمدن و تحقق یک تمدن باید فرایندی طی شود
با توجه به مشکلات فراوانی که امروزه در کشور ما وجود دارد از جمله:
بانکداری ربوی، مشکلات مسکن و مستاجر بودن اکثریت مردم و هزینه های سنگین آن، مشکلات محیط زیست و آب در کشور ، مهاجرت به شهرها و افزایش حاشیه نشینی و نابودی کشاورزی و روستاها. افزایش فقر و فحشا و بیکاری و کودکان کار و خلاصه نابودی کرامت انسانی و نابود فرهنگ، مسئله آلودگی هوا، ریزگرد های خوزستان، مشکل اشتغال زایی و کار ، افزایش آمار طلاق و کاهش ازدواج و نارضایتی مردم، وضعیت بحرانی آموزش و پرورش؛ عدم یادگیری مهارت و تخصص کارآمد و عدم پرورش و تربیت صحیح انسان توسط تعالیم الهی و اسلامی، نابودی استعداد ها و خلاقیت ها، فساد شدید مالی و لابیگری بصورت گسترده در تمام ساختمان اداری حکومتی کشور، مشکلات صعنت خودرو و جاده ها و راه آهن، بحث فرار مالیاتی و گم شدن آن، بحث واردات کالا و قاچاق سازمان یافته؛
مسولیت این سو تدبیر ها با کیست؟ آیا اینها نشان از «ناکارآمدی نظام ولایت فقیه و جمهوری اسلامی طی ۳۸ سال» نیست؟ آیا همه اینها تحت رهبری ولایت فقیه نبوده؟ نظام ولایت فقیه وقتی در این ۳۸ سال نتوانسته دیگر ، چه وقت خواهد توانست؟ چه کسی پاسخگوی این همه ناکارآمدی بنام دین و نظام اسلامی خواهد بوذ؟ چه طور آبروی هزار ساله دین با این عملکرد نادرست جمهوری اسلامی بر خواهد گشت؟
پاسخ استاد اصغر طاهرزاده:
عنایت داشته باشید برای عبور از یک نمدن و تحقق یک تمدن باید فرایندی طی شود. همهی تلاش بنده آن است که ما در رخداد عظیم تاریخیِ خود چشم بر هم نگذاریم. اینطور سخنگفتنها که شما پیش کشیدهاید آیا راهی برای ظهور آموزههای اصیلترین راهِ هدایت یعنی قرآن کریم باقی میگذارد؟ بهترین راه را برای آزادشدن از افکار انتزاعی و کلیشهای، رجوع به متون مقدس اسلامی بهخصوص قرآن میدانم. تنها برای آنکه متوجه شویم حضور تاریخی انقلاب اسلامی را نباید در چهلسالهی تولد آن تمامشده دانست و ارزیابیِ ما محدود در این حدّ باشد؛ به عرض جنابعالی میرسانم:
عهد مدرن که تقریباً از اواخر قرن چهاردهم میلادی آغاز شده است در تاریخِ بسط و تطور خود ادواری را طی کرده است. این مراحل را میتوان این گونه فهرست کرد:
دوره اول:
آغاز مدرنیته یا دوران رنسانس، زمان تقریبی آن از نیمه قرن 14 تا نیمهی قرن 16 میلادی است .
دوره دوم:
دوران بسط رفرماسیون مذهبی و تکوین فلسفه مدرن است که زمان تقریبی آن از نیمه قرن 16 میلادی تا نیمه قرن هفدهم که مصادف با رحلت دکارت میباشد.
دوره سوم:
دوران مهم کلاسیسیسم و عصر روشنگری و آغاز انقلاب صنعتی است و زمان تقریبی آن از نیمهی قرن هفدهم تا آغاز قرن نوزدهم یعنی تا سال 1800 است .
دوره چهارم:
دورهی اعتراض رمانتیک به عقلگرایی و کلاسیسیسم عصر روشنگری است که زمان تقریبی آن از آغاز قرن نوزدهم تا نیمه قرن نوزدهم یعنی سالهای 1850 - 1800 میباشد.
دوره پنجم:
روزگار بروز بحرانهای گستردهی اقتصادی - اجتماعی و بسط انقلاب صنعتی در اروپا و گسترش آن به ایالات متحده و ظهور زندگی و تولید صنعتی - شهری مدرن به عنوان وجه غالب معاش و سلوک مردمان در غرب و آغاز تردیدها نسبت به مبانی مدرنیته است که زمان تقریبی آن از 1850 تا 1900 میباشد.
دوره ششم:
آغاز زوال مدرنیته و سرعتگرفتن سیر انحطاطی آن و بسط وضعیت پست مدرن به عنوان نحوی خود آگاهی نسبت به بحران است که از آغاز قرن بیستم تا حدود سال 1980 میلادی است .
دوره هفتم:
عصر موسوم به فراصنعتی، تداوم و تعمیق رویکرد پست مدرن، قدرت گیری نئولیبرالیسم راست گرا در کشورهای اصلی غربی و گسترش دامنه و نفوذ رویکرد معنوی در جوامع غربی است و زمان تقریبی آن از 1980 میلادی است تا به امروز.
در قرن پانزدهم و باشکوفایی رنسانس در ایتالیا، «لورنزو والا» (1457)، «نیکولای کوزایی» (1464) و به ویژه «پیکودلا میراندولا» (1494) و «مارسیلیو فیچینو» (1499) هر یک به طریقی شؤونی از روح اومانیستی رنسانس را با خود جلوهگر ساختهاند. «لورنزو» داعیهدار لذتطلبی جسمانی و دنیوی و «هدونیسم» فارغ از قیود اخلاقی و دینی بود. «مارسیلیو فیچینو» روح سیطره جویانه بشر مدرن را در رساله «الهیات افلاطونی درباره جاودانگی روح» منعکس کرده و آشکارا از بشر سالاری نام میبرد. در نگاه «فیچینو» بشر، سالار هستی بود و مصداق بشر نیز در این زمانه بیشتر در اَشراف و به ویژه بورژواهای اروپایی جستجو میشد. این نگرش خودبنیادانه به آدمی به عنوان دائر مدار عالم به نحوی دیگر در «پیکودلا میراندولا» خودنمایی میکند. نیکولای کوزائی اگرچه گرایشهای پررنگ نوافلاطونی داشت اما با اهمیت ویژهای که برای «عقل» و «حس» و تفسیر «نومینالیستی» مفاهیم «کلی» قائل بود و نیز تأکیدی که بر دور کردن فلسفه از صبغه دینی و بخشیدن صبغه طبیعی بدان داشته است از پیشروان تفکر مدرن غربی است. پیکودلا میراندولا، مارسیلیو فیچینو و به ویژه نیکولای کوزایی هیچ یک آشکارا ملحد نبودند و حتی ظاهری مذهبی و مسیحی داشتند اما تفسیری که از عالم و نسبت بشر با خود و جهان و جایگاه و حقیقت بشر ارایه میدادند (به ویژه فیچینو و میراندولا) به گونه ای بود که نحوی خودبینانهی نفسانی در آن غلبه داشت و این چیزی نبود مگر بیان روح عهد مدرن. در این میان هنرمندانی چون «لئوناردو داوینچی» {1519}، «رافائل» {1520} و «میکل آنژ» {1564} در گستره نقاشی و پیکره سازی به ارائه تصویری بشرانگارانه از آدمی و حتی موضوعات و روایتهای مذهبی پرداختند. لئوناردو داوینچی به ویژه تفسیری ریاضی و کمّیاندیشانه از طبیعت داشت و نگاه او به شدت تکنیکی بود. مارتین لوتر روح فرد گرایی بورژوایی رنسانس را به حوزه تفکر مسیحی وارد کرد. در واقع ژروتستانتیسمِ او نحوی تداوم روح رنسانس در قالبی به ظاهر مذهبیتر در اروپای شمالی بود. اگر کاتولیسم مذهب مطلوب قرون وسطای غرب و مورد حمایت و پذیرش فئودالها، پادشاه و روستاییان تنگدست بود، پروتستانتیسم، صورتی از مذهب مدرن شدهای بود که مورد حمایت و استقبال شاهزادگان و بورژواهای نوظهور آلمانی بود.
دورهی دوم از تاریخ تطور غربِ مدرن را میتوان دورهی پیدایی فلسفه مدرن دانست. بزرگترین نماینده و سخنگوی اصلی و پدر معنوی این فلسفه جدید رنه دکارت است که روح عصر جدید و افق مدرنیته بیش از هر فیلسوف این دوره در آراء او به صورت یک دستگاه منسجم فلسفی ارایه گردیده است. هرچند میتوان از «مونتنی» (1598) و «جوردانو برونو» (1600) نیز به عنوان چهرههایی که پیشتاز و نماینده برخی افقهای فلسفه جدید بودهاند نام برد. اما فلسفه سیاسی مدرن در آغاز قرن شانزدهم و با «نیکولو ماکیاولی» آغاز گردیده است. ماکیاولی به بیان اجمالی مبانی اندیشه سیاسی غربِ مدرن در دو کتاب معروف «شهریار» و «گفتارها» پرداخته است. به راستی جالب است که در بحثهایی که ماکیاولی در خصوص مفاهیمی نظیر «آزادی»، «وحدت ملی» و «قدرت سیاسی» کرده است، به روشنی گرایشهای سلطه طلبانه و امپریالیستی و نفسانیت مدار مشهود است. با ماکیاولی، فلسفه سیاسی غرب مدرن برای خود ماهیت و مبنایی غیردینی و غیراخلاقی تعریف میکند و تفکر سیاسی در این افق سیر میکند.
دورهی سوم: کلاسیسیسم و عصر روشنگری تدوین جهانبینی مدرن از نیمه قرن هفدهم میلادی در تاریخ غرب مدرن آغاز میشود و تا قرن نوزدهم ادامه دارد و «عصر روشنگری» و دوران غلبهی کلاسیسیسم نامیده میشود، شاید مهمترین مقطع در پی ریزی بنای تمدن مدرن بوده است. این دوران از چند نظر اهمیت دارد: اولا از نظر تدوین جهان بینی مدرن و این که اصالت عقلِ منقطع از وحی خود بنیادِ نفسانیت مدارِ ابزاری و در عبارت کوتاهتر «عقلگرایی اومانیستی» یا «راسیونالیسم دکارتی» در عصر روشنگری از صورت معرفتشناختی و مابعدالطبیعی خارج شده و در هیأت اندیشهها و تئوریهای سیاسی و نظریات اقتصادی و نظامهای حقوقی، بسط و تفصیل میگیرد. در این دوره مبانی نظری لیبرالیسم در آراء «جان لاک» و «منتسکیو» تدوین میگردد و «فرانسوا ماری ولتر» درباره تساهل و تسامح لیبرالی و سکولاریسم و ضدیت با تفکر دینی به بحث میپردازد و «ژان ژاک روسو» با طرح نظریه «اراده اجتماعی» خود، مبانی تئوریک دموکراسیهای مدرن را بیش از پیش بسط میدهد. جهانبینی روشنگری تفسیری مکانیکی از عالم ارایه میکرد و با تکیه بر روششناسی تجربی- حسی طرح شده توسط بیکن و جان لاک و دیوید هیوم، ارکان تئوریک علوم جدید، به ویژه بر پایه فیزیک نیوتونی، تدوین گردید.
در مورد فرایندی بودن انقلاب اسلامی نسبت به مسیری که باید به اهدافش برسد، نیز نباید غفلت کنیم، مگر یک تمدن یک شبه به دست میآید؟ بنده معتقدم حرکت ما به سوی اهدافی که باید با آن روبهرو شویم خیلی خوب بوده و وعدههای رهبری در رابطه با نزدیکی اهداف متعالی انقلاب، یک واقعیت انکارناپذیر است. به همان صورتی که خداوند به رسولش در سورهی نصر وعده داده است که «إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا» (نصر/1و 2) مثل فرآیند رشد یک کودک که در ابتدا حتی نمیتواند دست خود را بهسوی دهان خود هدایت کند ولی در مسیر بلوغ خود تا آنجا همهی اعضایش با هم هماهنگ میشود که در یک لحظه دهها عضو او به کار است، در حالی که در ابتدا که راه رفتن را شروع کرده بود اگر شما او را صدا میزدید و او روی خود را به طرف شما برمیگرداند، زمین میخورد.
وقتی در آیندهای نه چندان دور، مردم دل از فرهنگ مدرنیته کندند و با تمام وجود به سوی انقلاب اسلامی و وعدههای آن روی نمودند اگر ما زیرساختهای درستی از نظر فکری و فرهنگی نداشته باشیم آنوقت است که مردم حیران و سرگردان میشوند. همینطور که اگر ما آثار شهید مطهری را نداشتیم کمونیستها در ابتدای انقلاب، انقلاب را به نفع خود مصادره میکردند و جوانان را تحت تأثیر افکار خود قرار میدادند، اگر بعد از پشتکردن به غرب، مردم جهان با تمدنی روبهرو نشوند که جوابگوی همهی نیازهای مادی و معنوی آنها باشد عدهای فرصتطلب از زحمات شما به نفع خود بهره میگیرند و باز تحقق تاریخ توحیدی به عقب میافتد. با توجه به این امر است که بنده تأکید دارم در آیندهای نه چندان دور که منحنی رجوع به غرب تغییر خواهد کرد، اگر ما شخصیت عرفانی امام را در صحنه نداشته باشیم و اگر معنای زندگی با جنبهی ملکوتی امام، به عنوان یک راهکار عملی، نهادینه نشده باشد، کم میآوریم و آن انقلابی که باید آماده بشود تا به مهدی (عج) ختم گردد به زحمت میافتد.
رهبری عزیز«حفظهاللّه» در جمع فرماندهان سپاه فرمودند:
«ما تردیدى نداریم که آیندهى روشنى داریم؛ البتّه اینکه این آینده زود باشد یا دیر باشد، دست من و شما است: اگر خوب حرکت کنیم، آینده زودتر خواهد رسید؛ اگر چنانچه تنبلى و کوتاهى و خودخواهى و دنیاپرستى و دل دادن به این ظواهر، چشم ما را یک قدرى پُر کند، ما را ساقط کند، در درون خودمان ریزش - چه ریزش شخصى در درون، چه ریزش اجتماعى - پیدا بکنیم، البتّه دیرتر به دست خواهد آمد؛ امّا بدون تردید به دست خواهد آمد و این به برکت مجاهدت ها و فداکارىها است».[1]
اینها حرفهایی نیست که یک آدم احساساتی بزند. حقیقت این است که تاریخی با رویکرد توحیدی شروع شده که دارد جلو میرود و موحدین را یاری میکند.
این که تأکید میشود تمدن غرب را بشناسید چون باید بدانیم هر تمدنی با مبادی مخصوص به خودش در تاریخ ظهور میکند. حال سؤال میشود تمدن اسلامی با کدام مبادی میتواند ظهور یابد؟
رجوع به حضرت امام خمینی «رضواناللهتعالیعلیه» وقتی با عقلی باشد که آن عقل از قلب جدا نبود و به جای تقلید، تفکر را به صحنه آورد، حتماً گوهر تفاهم در بین افراد و جریانهای موجود در جامعه به صحنه میآید و تاریخ جدید ما شروع میشود و از رنج بیتاریخی و گسست تاریخی رها میشویم. حتماً در بین خود تجربه کردهاید که چرا بعضاً فکرِ دو شخص متعهد را که هر دو در یک موضوع سخن درستی میگویند، نمیتوانیم جمع کنیم و هر کدام بر وَجه درست سخن خود تأکید دارند بدون آن که متوجه وجه درست سخن طرف مقابل خود بشوند و در سخن طرف مقابل هم فکر کنند. بنده بعضاً تأسف میخورم که جرا بعضی از مؤمنین و انقلابیون چطور حرف خود را میفهمند اما صحت حرف طرف مقابل را نمیفهمند. حتی در این حد هم به توحید نرسیدهاند که بتوانند وجوه مختلف یک حقیقت را جمع کنند در حالیکه در توحیدی که ما همه به آن معتقدیم آیهی «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ» (حدید/3) هست که میگوید او هم اول است و هم آخر به آن صورت که از همان جهت که اول است، از همان جهت آخر است.
خدا توفیقمان بدهد تا به این مرحله برسیم، این نوع توحید به سلوک نیاز دارد، سالک به جایی میرسد که در نظر به حضرت حق از همان جهت که او اول است او را آخر میبیند و درست از همان جهت که ظاهر است او را باطن میبیند. توحید تا اینجاها انسان را در جمع اضداد جلو میبرد حالا دو انسانِ موحد در اندیشههایی که با همدیگر متضاد هم نیستند سخن همدیگر را نمیفهمند.
ما نیاز به تفاهم قدسی داریم تا ابعاد نورانی اندیشههای همدیگر را احساس کنیم و از این ظلمات بزرگ آزاد شویم که اندیشههای افراد را در ماهیات مختلف نگاه میکنیم و نه در وجودی که دارای ظهورات مختلف است و در عین شدت و ضعفداشتن، سراسر وجود است. ماهیتها منشأ کثراتاند و با هم جمع نمیشوند، «وجود» است که به عنوان یک حقیقت بدون هرگونه کثرتی در صحنه است.
اگر دو سخن و دو اندیشه در ذیل توحید قرار داشته باشد و نتوانید آن دو سخن را جمع کنید به موحدبودن خود شک داشته باشید و بدانید از حقیقتِ «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» (حجرات/10) بیرون هستید زیرا «اَلْمُؤْمِنُ مِرْآتُ الْمُؤْمِن» یعنی هر مؤمنی آینهی ایمان مؤمن دیگری است و هر کدام باید حقیقت را در آینهی وجود دیگری ببیند، زیرا مؤمنین حقیقی به جای نظر به ماهیات و کثرات، به «وجود» نظر دارند.
گاهی از بعضی از عزیزان تعجب میکنم که میپرسند در این موضوع خاص علامه طباطبایی درست میگویند یا حضرت امام؟ طوری حرف میزنند که معلوم میشود در اسارت ماهیاتاند. مگر میشود اندیشهی علمائی که در ذیل توحید سخن میگویند و نظر به حق دارند، جمع نشود؟ همان طور که اول و آخر و ظاهر و باطن در توحید حضرت حق جمع میشود.
عرض بنده با توجه به موضوع فوق این است که در پذیرفتن فکر منسجمِ حضرت امام خمینی «رضواناللهتعالیعلیه» عقلها و قلبها در ذیل شخصیت حضرت امام، آینهی همدیگر میشوند و میبینند که هر کدام متذکر وجهی از حقیقتاند و همه با هم میتوانند در کنار هم منشأ تمدنی باشند که جوابگوی همهی ابعاد انسانها است.[2]
[1] - بیانات در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در تاریخ ۱۳۹۲/۰۶/۲۶.
[2] - میتوان زیربنای توصیههای مکرر حضرت امام«رضواناللهتعالیعلیه» را نسبت به وحدت جامعهی اسلامی در مبنای فوق که مبنایی است توحیدی جستجو کرد.